Modireat 91
به وبلاگ بچه هاي مديريت خوش آمدید
خواب دیدم خواب اینکه مرده ام خواب دیدم خسته و افسرده ام روی من خروارها از خاک بود وای قبر من چه وحشتناک بود تا میان گور رفتم دل گرفت قبر کن سنگ لحد را گل گرفت ناله می کردم ولیکن بی جواب تشنه بودم تشنه یک جرعه آب بالش زیر سرم از سنگ بود غرق وحشت سوت و کور و تنگ بود خسته بودم هیچ کس یارم نشد زان میان یک تن خریدارم نشد هرکه آمد پیش حرفی راند و رفت سوره حمدی برایم خواند و رفت نه شفیقی نه رفیقی نه کسی ترس بود و وحشت و دلواپسی آمدند از راه نزدم دو ملک تیره شد در پیش چشمانم فلک یک ملک گفتا بگو نام تو چیست آن یکی فریاد زد رب تو کیست ای گنهکار سیه دل بسته پر نام اربابان خود یک یک ببر در میان عمر خود کن جستجو کارهای نیک و زشتت را بگو ما که ماموران حق داوریم نک تو را سوی جهنم می بریم دیگر آنجا عذر خواهی دیر بود دست و پایم بسته در زنجیر بود نا امید از هر کجا و دلفکار می کشیدندم به خفت سوی نار ناگهان الطاف حق آغاز شد از جنان درهای رحمت باز شد
مردی آمد از تبار آسمان نور پیشانیش فوق کهکشان چشمهایش زندگانی می سرود درد را از قلب آدم می زدود گیسوانش شط پر جوش و خروش در رکابش قدسیان حلقه بگوش صورتش خورشید بود و غرق نور جام چشمانش پر از شرب طهور لب که نه سرچشمه آب حیات بین دستش کائنات و ممکنات خاک پایش حسرت عرش برین طره یي از گیسویش حبل المتین بر سرش دستار سبزی بسته بود بر دلم مهرش عجب بنشسته بود در قدوم آن نگار مه جبین از جلال حضرت عشق آفرین دو ملک سر را به زیر انداختند بال خود را فرش راهش ساختند غرق حیرت داشتند این زمزمه آمده اینجا حسینفاطمه صاحب روز قیامت آمده گویی بهر شفاعت آمده
سوی من آمد مرا شرمنده کرد مهربانانه به رویم خنده کرد گفت آزادش کنید این بنده را خانه آبادش کنید این بنده را اینکه اینجا این چنین تنها شده کام او با تربت من وا شده مادرش او را به عشقم زاده است گریه کرده بعد شیرش داده است بارها بر من محبت کرده است سینه اش را وقف هیئت کرده است اینکه می بینید در شور است و شین ذکر لالائیش بوده یا حسین(ع)
دیگران غرق خوشی و هلهله دیدم او را غرق شور و هروله با ادب در مجلس ما می نشست او به عشق من سر خود را شکست سینه چاک آل زهرا بوده است چای ریز مجلس ما بوده است خویش را در سوز عشقم آب کرد عکس من را بر دل خود قاب کرد اسم من راز و نیازش بوده است خاک من مهر نمازش بوده است پرچم من را بدوشش می کشید پا برهنه در عزایم می دوید اقتدا بر خواهرم زینب نمود گاه میشد صورتش بهرم کبود بارها لعن امیه کرده است خویش را نذر رقیه کرده است تا که دنیا بوده از من دم زده او غذای روضه ام را هم زده اینکه در پیش شما گردیده بد جسم و جانش بوی روضه می دهد
حرمت من را به دنیا پاس داشت ارتباطی تنگ با عباس داشت نذر عباسم به تن کرده کفن روز تاسوعا شده سقای من گریه کرده چون برای اکبرم با خود او را نزد زهرا می برم هرچه باشد او برایم بنده است او بسوزد صاحبش شرمنده است در قیامت عطر و بویش میدهم پیش مردم آبرویش میدهم باز بالاتر به روز سرنوشت میشود همسایه من در بهشت آری آری هرکه پا بست من است نامه ی اعمال او دست من است m.h
دو شنبه 20 آبان 1392برچسب:, :: 10:31 :: نويسنده : مدير ها
مهربان باش (دکتر علی شریعتی)
...................................... م.مح
شاعرقرن 21مهندس ........................................................................ کنون رزم جومونگ و رستم شنو، دگرها شنیدستی این هم شنو
رستم انگار بهش برخورد، یهو قاطی کرد و گفت:
تو را هیچ کس بین ایرانیان
در اینحال رستم پهلوان، لوتی نباخت و شروع به رجز خوانی کرد:
چنین گفت رستم به این مرد جنگ
بعد از رجز خوانی رستم پهلوان، جومونگ از پشت تپه ای که آنجا پنهان شده بود آمد:
جومونگ آمد از پشت تل سیاه
و این شد که رستم سخن تازه کرد
و اینچنین شد که دو پهلوان همدیگر را در آغوش گرفتند و بر حال خود گریه سر دادند: ................................................ شاعرپرآوازه مهندس م.م
شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 16:25 :: نويسنده : مدير ها
بی همگان بسر شود ، بی تو بسر نمیشود این شب امتحان من چرا سحر نمیشود !؟
سعدي او که سر زده ، دوش به خوابم آمده گفت که با یکی دو شب ، درس به سر نمیشود !
خر به افراط زدم ، گیج شدم قاط زدم قلدر الوات زدم ، باز سحر نمیشود!
استرس است و امتحان ، پیر شده ست این جوان دوره آخر الزمان ، درس ثمر نمیشود!
مثل زمان مدرسه ، وضعیت افتضاح و سه به زور جبر و هندسه ، گاو بشر نمیشود!
مهلت ترمیم گذشت ، کشتی ما به گل نشست خواستمش حذف کنم ، وای دگر نمیشود!
هر چه بگی برای او ، خشم و غضب سزای او چونکه به محضر پدر ، عذر پسر نمیشود
رفته ز بنده آبرو ، لیک ندانم از چه رو این شب امتحان من ،دست بسر نمیشود
توپ شدم شوت شدم ، شاعر مشروط شدم خنده کنی یا نکنی ، باز سحر نمیشود...! ..................................
از: مهندس
«باد آمد و بوي عنبر آورد »
بقال چاقاله نوبر آورد !
پيچيد به باغ بوي يونجه !
از شوق الاغ پَردر آورد!
مي خواست پسر، «حسن مكانيك »
بيچاره زنش كه دختر آورد !
شك نيست كه اين گراني امروز
از مردم ما پدر در آرود!
اين مهريه هاعجب بلايي
روي سر تاس شوهر آورد !
شد پير،زن ِ«حسنعلي خان »
يك خانم خوب ديگر آورد !
چون ديد خران خوشند ،بلبل!
پس روي به سوي عرعر آورد!
زدمشت به زير گوش «سعدي» !
از كوچه دوتا دلاور آورد ،
«سعدي» كتك مفصلي خورد
فرياد به آسمان بر آورد !! ............................. يارومهندسه
چنین گفت رســتم به سهـــراب یل
|