Modireat 91
به وبلاگ بچه هاي مديريت خوش آمدید

http://search.nosh.ir/wp-content/uploads/2010/12/untitled54544.bmp

خواب دیدم خواب اینکه مرده ام

خواب دیدم خسته و افسرده ام

روی من خروارها از خاک بود

وای قبر من چه وحشتناک بود

تا میان گور رفتم دل گرفت

قبر کن سنگ لحد را گل گرفت

ناله می کردم ولیکن بی جواب

تشنه بودم تشنه یک جرعه آب

بالش زیر سرم از سنگ بود

غرق وحشت سوت و کور و تنگ بود

خسته بودم هیچ کس یارم نشد

زان میان یک تن خریدارم نشد

هرکه آمد پیش حرفی راند و رفت

سوره حمدی برایم خواند و رفت

نه شفیقی نه رفیقی نه کسی

ترس بود و وحشت و دلواپسی

آمدند از راه نزدم دو ملک

تیره شد در پیش چشمانم فلک

یک ملک گفتا بگو نام تو چیست

آن یکی فریاد زد رب تو کیست

ای گنهکار سیه دل بسته پر

نام اربابان خود یک یک ببر

در میان عمر خود کن جستجو

کارهای نیک و زشتت را بگو

ما که ماموران حق داوریم

نک تو را سوی جهنم می بریم

دیگر آنجا عذر خواهی دیر بود

دست و پایم بسته در زنجیر بود

نا امید از هر کجا و دلفکار

می کشیدندم به خفت سوی نار

ناگهان الطاف حق آغاز شد

از جنان درهای رحمت باز شد

http://dl.baran2pic.com/upload/aban/moharram91/axe%20moharram%20(11).jpg

مردی آمد از تبار آسمان

نور پیشانیش فوق کهکشان

چشمهایش زندگانی می سرود

درد را از قلب آدم می زدود

گیسوانش شط پر جوش و خروش

در رکابش قدسیان حلقه بگوش

صورتش خورشید بود و غرق نور

جام چشمانش پر از شرب طهور

لب که نه سرچشمه آب حیات

بین دستش کائنات و ممکنات

خاک پایش حسرت عرش برین

طره یي از گیسویش حبل المتین

بر سرش دستار سبزی بسته بود

بر دلم مهرش عجب بنشسته بود

در قدوم آن نگار مه جبین

از جلال حضرت عشق آفرین

دو ملک سر را به زیر انداختند

بال خود را فرش راهش ساختند

غرق حیرت داشتند این زمزمه

آمده اینجا حسینفاطمه

صاحب روز قیامت آمده

گویی بهر شفاعت آمده

http://dl.aviny.com/Album/mazhabi/ahlbeit/HOSSEIN/kamel/66.jpg

سوی من آمد مرا شرمنده کرد

مهربانانه به رویم خنده کرد

گفت آزادش کنید این بنده را

خانه آبادش کنید این بنده را

اینکه اینجا این چنین تنها شده

کام او با تربت من وا شده

مادرش او را به عشقم زاده است

گریه کرده بعد شیرش داده است

بارها بر من محبت کرده است

سینه اش را وقف هیئت کرده است

اینکه می بینید در شور است و شین

ذکر لالائیش بوده یا حسین(ع)

http://shahrkhabar.ir/content/files/ganji%202/2779.jpg

دیگران غرق خوشی و هلهله

دیدم او را غرق شور و هروله

با ادب در مجلس ما می نشست

او به عشق من سر خود را شکست

سینه چاک آل زهرا بوده است

چای ریز مجلس ما بوده است

خویش را در سوز عشقم آب کرد

عکس من را بر دل خود قاب کرد

اسم من راز و نیازش بوده است

خاک من مهر نمازش بوده است

پرچم من را بدوشش می کشید

پا برهنه در عزایم می دوید

اقتدا بر خواهرم زینب نمود

گاه میشد صورتش بهرم کبود

بارها لعن امیه کرده است

خویش را نذر رقیه کرده است

تا که دنیا بوده از من دم زده

او غذای روضه ام را هم زده

اینکه در پیش شما گردیده بد

جسم و جانش بوی روضه می دهد

http://www.axgig.com/images/74190442014651984952.jpg

حرمت من را به دنیا پاس داشت

ارتباطی تنگ با عباس داشت

نذر عباسم به تن کرده کفن

روز تاسوعا شده سقای من

گریه کرده چون برای اکبرم

با خود او را نزد زهرا می برم

هرچه باشد او برایم بنده است

او بسوزد صاحبش شرمنده است

در قیامت عطر و بویش میدهم

پیش مردم آبرویش میدهم

باز بالاتر به روز سرنوشت

میشود همسایه من در بهشت

آری آری هرکه پا بست من است

نامه ی اعمال او دست من است

m.h

 

 

 

دو شنبه 20 آبان 1392برچسب:, :: 10:31 :: نويسنده : مدير ها

 

مهربان باش (دکتر علی شریعتی)



مردم اغلب بی انصاف، بی منطق و خود محورند، ولی آن ها را ببخش.



اگر مهربان باشی تو را به داشتن انگیزه های پنهان متهم می کنند، ولی مهربان باش.



اگر موفق باشی دوستان دروغین و دشمنان حقیقی خواهی یافت، ولی موفق باش.



اگر شریف و درستکار باشی فریبت می دهند، ولی شریف و درستکار باش.



آنچه را در طول سالیان بنا نهاده ای شاید یک شبه ویران کنند، ولی سازنده باش.



اگر به شادمانی و آرامش دست یابی حسادت می کنند، ولی شادمان باش.



نیکی های درونت را فراموش می کنند، ولی نیکوکار باش.



بهترین های خود را به دنیا ببخش حتی اگر هیچ گاه کافی نباشد.



و در نهایت می بینی هر آنچه هست همواره میان « تو و خداوند» است نه میان تو و مردم.

......................................

م.مح

 

5 آبان 1392برچسب:, :: 19:26 :: نويسنده :

شاعرقرن 21مهندس

........................................................................

11 خرداد 1392برچسب:, :: 10:37 :: نويسنده :

کنون رزم جومونگ و رستم شنو، دگرها شنیدستی این هم شنو
به رستم چنین گفت اون جومونگ!
ندارم ز امثال تو هیچ باک
که گر گنده ای من ز تو برترم
اگر تو یلی من ز تو یلترم

 

رستم انگار بهش برخورد، یهو قاطی کرد و گفت:

منم مرد مردان ایران زمین
ز مادر نزادست چون من چنین
تو ای جوجه با این قد و هیکلت
برو تا نخورده است گرز بر سرت

 
جومونگ چشماشو اونطوری گشاد کرد و گفت:

 

تو را هیچ کس بین ایرانیان
نمی داندت چیست نام و نشان

ولی نام جومونگ و سوسانو را
همه میشناسند در هر مکان

تو جز گنده بودن به چی دلخوشی
بیا عکس من را به پوستر ببین

ببین تی وی ات را که من سوژشم
ببین حال میدن در جراید به من
منم سانگ ایل گوکه نامدار
ز من گنده تر نامده در جهان
تو در پیش من مور هم نیستی
کانال
۳ رو دیدی؟ کور که نیستی

 

در اینحال رستم پهلوان، لوتی نباخت و شروع به رجز خوانی کرد:

 

چنین گفت رستم به این مرد جنگ
جومونگا ! تویی دشمنم بی درنـگ
چنان بر تنت کـــوبم ایـــن نعلبکی
که دیگر نخواهی تو سوپ، آبــکی
مگـــر تو نـــدانی که مـن کیستم؟
من آن (تسو) سوسولت! نیستم
منم رستم، آن شیر ایــران زمین
(بویو) کوچک است در نگاهم همین

 

بعد از رجز خوانی رستم پهلوان، جومونگ از پشت تپه ای که آنجا پنهان شده بود آمد:

 

جومونگ آمد از پشت تل سیاه
کنارش(یوها) مــادر بی گنـاه!
بگفت:هین! منم آن جومونگ رشید
هم اینک صدایت به گوشــم رسید
(سوسانو) هماره بود همسرم
دهــم من به فرمان او این سرم
چون او گفته با تو نجنگم رواست
دگر هر چه گویم به او بر هواست!

 
و بعد از حرفهای جومونگ درد دل رستم آغاز گردید:

 

و این شد که رستم سخن تازه کرد
که حرف دلش گفت (پس کو نبرد؟!)
بگفت ای جومونگا که حرف دل است
که زن ها گـــرفتند اوضــاع به دست
که ما پهلوانیم و این است حالمان
که دادار باید رسد بر دل این و آن!

 

و اینچنین شد که دو پهلوان همدیگر را در آغوش گرفتند و بر حال خود گریه سر دادند:

 
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهــــــاران
کز سنگ ناله خیزد بر حال ما جوانان!

................................................

شاعرپرآوازه مهندس م.م

 

 

شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 16:25 :: نويسنده : مدير ها

 

 

بی همگان بسر شود ، بی تو بسر نمیشود

این شب امتحان من چرا سحر نمیشود !؟

 

سعدي او که سر زده ، دوش به خوابم آمده

گفت که با یکی دو شب ، درس به سر نمیشود !

 

خر به افراط زدم  ، گیج شدم قاط زدم

قلدر الوات زدم ، باز سحر نمیشود!

 

استرس است و امتحان ، پیر شده ست این جوان

دوره آخر الزمان ، درس ثمر نمیشود!

 

مثل زمان مدرسه ، وضعیت افتضاح و سه

به زور جبر و هندسه ، گاو بشر نمیشود!

 

مهلت ترمیم گذشت ، کشتی ما به گل نشست

خواستمش حذف کنم ، وای دگر نمیشود!

 

هر چه بگی برای او ، خشم و غضب سزای او

چونکه به محضر پدر ، عذر پسر نمیشود

 

رفته ز بنده آبرو ، لیک ندانم از چه رو

این شب امتحان من ،دست بسر نمیشود

 

توپ شدم شوت شدم ، شاعر مشروط شدم

خنده کنی یا نکنی ، باز سحر نمیشود...!

..................................

 


اومدم یه آدم خیلی خوشتیپ رو بغل کنم
خوردم به آینه!

از: مهندس

25 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 17:33 :: نويسنده :

 

«باد آمد و بوي عنبر آورد »

بقال چاقاله نوبر آورد !

 

پيچيد به باغ بوي يونجه !

از شوق الاغ پَردر آورد!

 

مي خواست پسر، «حسن مكانيك »

بيچاره زنش كه دختر آورد !

 

شك نيست كه اين گراني امروز

از مردم ما پدر در آرود!

 

اين مهريه هاعجب بلايي

روي سر تاس شوهر آورد !

 

 

شد پير،زن ِ«حسنعلي خان »

يك خانم خوب ديگر آورد !

 

چون ديد خران خوشند ،بلبل!

پس روي به سوي عرعر آورد!

 


زدمشت به زير گوش «سعدي» !

از كوچه دوتا دلاور آورد ،

 

«سعدي» كتك مفصلي خورد

فرياد به آسمان بر آورد !!

.............................

يارومهندسه

 

20 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 17:47 :: نويسنده :

 

چنین گفت رســتم به سهـــراب یل
که من آبـــرو دارم انــــــدر محـــل
مکن تیز و نازک، دو ابـروی خود
دگر سیخ سیـخی مکن؛ مـوی خود

شدی در شب امتــــــحان گرمِ چت
بروگــمشو ای خــاک بر آن سـرت
اس ام اس فرستادنت بس نبــــــــود
که ایمـیل و چت هم به ما رو نمـود

رهـا کن تو این دختِ افراسیــــــاب
که مامش ترا می نمــــاید کبــــــاب
اگر سر به سر تن به کشتن دهیـــم
دریغـــا پسر، دستِ دشــمن دهیـــم


چو شوهر در این مملکت کیمــیاست
ز تورانیان زن گرفتـــــن خطـــاست
خودت را مکن ضــــایع از بهــر او
به دَرست بـــپرداز و دانش بجـــــو


دراین هشت ترم، ای یلِ با کـلاس
فقـط هشت واحد نمـودی تو پاس
توکز درس و دانش، گریزان بـُدی
چرا رشــته ات را محيط زيست زدی


من ازگـــــــــور بابام، پول آورم
که هــر ترم، شهـریه ات را دهـم
من از پهلــــــوانانِ پیــشم پـــسر
ندارم بجــز گرز و تیـــغ و ســپر


چو امروزیان، وضع من توپ نیست
بُود دخل من هفـده و خرج بیست
به قبـض موبایلت نگـه کرده ای
پــدر جــــد من را در آورده ای


مسافر برم، بنـده با رخش خویش
تو پول مرا می دهی پای دیـــش
مقصّر در این راه، تهیمیــنه بود
که دور از من اینگونه لوست نمود


چنیـن گفت سهـراب، ایـــول پـدر
بُوَد گفـــته هایت چو شهـد و شکر
ولـی درس و مشق مرا بی خیـال
مزن بر دل و جان من ضــد حال


اگر گرمِ چت یا اس ام اس شویــم
ازآن به که یک وقت دپرس شــویم

..............................................................

 

مهندس شاعر گرانقدربوووووووق

 

 

 

 

14 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 12:29 :: نويسنده :

مورچه و سلیمان نبیروزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود،نگاهش به مورچه ای

افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد.سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد

که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را

گشود.مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت.سلیمان مدتی دراین مورد به

فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد.ناگاه دید آن قورباغه سرشرا از آب بیرون آورد و دهانش ر

ا گشود.آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولیدانه ی گندم را همراه خود نداشت.سلیمان(ع) آن

مورچه را طلبید و سرگذشت اورا پرسید.مورچه گفت :” ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو

خالی وجوددارد و کرمی در درون آن زندگی می کند.خداوند آن را در آنجا آفرید او نمیتواند از آنجا

خارج شود و من روزی او را حمل می کنم.خداوند این قورباغهرا مامور کرده مرا درون آب دریا به

سوی آن کرم حمل کرده وببرد.این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و

دهانشرا به درگاه آن سوراخ می گذاردمن از دهان او بیرون آمده و خود را به آنکرم می رسانم و

دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردمو به دهانهمان قورباغه که در انتظار من است

وارد می شود او در میان آب شنا کردهمرا به بیرون آب دریامی آورد و دهانش را باز می کند و

من از دهان او خارجمیشوم.”سلیمان به مورچه گفت :“وقتی که دانه گندم را برای آن کرم

میبریآیا سخنی از او شنیده ای ؟”مورچه گفت آری او می گوید :ای خدایی که رزق وروزی مرا

درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت رانسبت به بندگان با ایمانت فراموش

نکن

.........................................................

مهندس سلام

7 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 19:58 :: نويسنده :

روزگارا...


تو اگر سخت به من می گیری ...

 

باخبرباش که پژمردن من آسان نیست


گرچه دل گیر تر از دیروزم...!!!


گرچه فردای غم انگیز مرا می خواند...!!!


لیک باور دارم   دل خوشی ها کم نیست...

 

زندگی باید کرد  ...

....................................

شاعرش مهندس

 

 

 

5 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 19:40 :: نويسنده :

 

این روزا عادت همه رفتن ودل شکستنه 
درد تموم عاشقا پای کسی نشستنه
این روزا مشق بچه ها یه صفحه آشفتگیه
گردای رو اینه ها فقط غم زندگیه
این روزا درد عاشقا فقط غم ندیدنه
مشکل بی ستاره ها یه کم ستاره چیدنه
این روزا کار گلدونا از شبنمی تر شدنه
آرزوی شقایقا یه شب کبوتر شدنه
این روزا آسمونمون پر از شکسته بالیه
جای نگاه عاشقت باز توی خونه خالیه
این روزا کار آدما دلهای پاک رو بردنه
بعدش اونو گرفتن و به دیگری سپردنه

ارسالی از:g



ادامه مطلب ...
31 فروردين 1392برچسب:, :: 17:52 :: نويسنده :
همه دنیا رو نامردا گرفتن
وفا رو از همه مردا گرفتن
خبر دادن که مجنون را پریشب
پلیسا با سه تا لیلا گرفتن!!!

 

مطلب ارسالي از: girls over flower

21 اسفند 1391برچسب:, :: 8:43 :: نويسنده :

طنز

 

اول اشعار با نام خدا
با سلامی خدمت اهل صفا
"نسل بعد از نسل بعد از من" سلام
نسل شوت و نخبه و لمپن سلام
بشنو از من چون حکایت می کنم
درد دانشجو روایت می کنم
در هوایی سرد شعری گفته ام
بشنوید از درد شعری گفته ام
"سینه خواهم شرحه شرحه از فراق"
تا بگویم فرق خر را با الاغ!
"هرکسی از ظن خود شد یار من"
کرد کاه و یونجه اش را بار من
"سر من از ناله من دور نیست"
گرچه اصلا سور و ساتم جور نیست
شعر من معجونی از زخم دل است
تحفه ای آورده ام ناقابل است
زخم را با طنز قاطی می کنم
ادعای گنده لاتی می کنم
شعر من درد من و زخم شماست
کار آن وا کردن اخم شماست
میل داری کشف راز خویش را
تیز کن گوش دراز خویش را!
من جوانی خنگ و پیروزی شدم
یک دو سالی پشت کنکوری شدم
بر جوانی خودم آذر زدم
خر زدم، هی خر زدم، هی خر زدم
چون نتایج آمد اشکم شد روان
فحش دادم بر زمین و بر زمان
دیدم از بخت بد و عقل فلج
گشته ام دانشجوی شهرمشهد
لیک دیدم شکر حق بر من سزاست
حکما این تقدیر ماست
می روم آن جا و با لطف خدا
میکنم بیست ها را هی شکار
هی که آمد طعنه از هر سمت و سو
گاومان زایید آن هم شش قلو
هر کسی در وسع خود در آن زمان
فحش و لیچاری نمودش بارمان
مادرم می گفت آخر حیف نان
شد منابع طبيعي هم آخر رشته؟ هان
حرف ها را پشت گوش انداختم
ساک خود را روی دوش انداختم
زود من رفتم به سوی ترمینال
دل پر از اندیشه، کله پر سوال
گفتم از شادی خوشا بر سرنوشت
بوفه و سلف و زمین ورزشی
چهره ها پاک و موجه، ارزشی!
گفتم این جا عشق و حالم کامل است
زود فهمیدم خیالی باطل است
هست دانشگاه تهران بی قیاس
دارد از بهر خودش کلی کلاس
هست این جا شعبه ای از کمبریج
البته با مردمانی گیج و ویج
درس می خوانم مهندس می شوم
در همین واحد مدرس می شوم

 

صبح با سرویس دولت می رسم
با کلاس و با ابهت می رسم
خانه های سازمانی آخ جان
پول های آن چنانی ، آخ جان
مدتی بگذشت شیرم موش شد
ذوق و شوق اندر دلم خاموش شد
چون همه ساز جدایی می زنند
حرف رفتن جابه جایی می زدند
دیدم این جا فکر عهد ماضی اند
بچه ها از رشته شان ناراضی اند
حرف از تغییر رشته می زدند
هرچه می گفتیم زشته، می زدند
معتقد بودند کوشش کافی است
سرنوشت ما همه علافی است
کم کمک ما هم پشیمان می شدیم
هر چه آنان ، آن شدند آن می شدیم
با نفیر خنده سر می شد کلاس
ساده می گویم، دو در می شد کلاس
نیم ساعت رفته آید زمزمه
مله خسته نباشید از همه
عده ای چشمک چرانی می کنند
عده ای هم نعره هایی بس قوی
می کشند و خب به قول مولوی:
"هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش"

 

جناب مهندس شاعر گرامي م.م

20 اسفند 1391برچسب:, :: 19:1 :: نويسنده :
خداوندا ما دختران پاک و معصوم را از شر وجود پسران مصون بدار
.
.
.
.
خداوندا توطئه پسران را به خودشان بازگردان
.
.
.
.
.
.
خداوندا صبری به ما ساده دلان عطا فرما چندین برابر صبر ایوب تا بتوانیم پسران را تحمل کنیم
.
.
.
.
لال از دنیا نری بلندتر بگو آآآآآآآآآآآآآآآ ­­آآآآآمین!

 

ارسال از:girls over flower

20 اسفند 1391برچسب:, :: 12:27 :: نويسنده :

سلام اگه دوست دارید بیاین مشاعره کنیم ولی اگه دوست دارید بیشتر از یه بیت بنویسیم تا بچه ها لذتی هم ببرن! خوب من این شعر رو از سهراب سپهری گذاشتم حالا شماها در نظرات ادامه بدین.

روشن شب


روشن است آتش درون شب
وز پس دودش
طرحي از ويرانه هاي دور
گر به گوش آيد صدايي خشك
استخوان مرده مي لغزد درون گور
ديرگاهي ماند اجاقم سرد
و چراغم بي نصيب از نور
خواب درمان را به راهي برد
بي صدا آمد كسي از در
در سياهي آتشي افروخت
بي خبر اما
كه نگاهي درتماشا سوخت
گرچه مي دانم كه چشمي راه دارد به افسون شب
ليك مي بينم ز روزن هاي خوابي خوش
آتشي روشن درون شب

ارسالی از: girls over flower

19 اسفند 1391برچسب:, :: 17:11 :: نويسنده :

عکس متحرک

وفاي شمع را نازم كه بعد از سوختن

به صد خاكستري در دامن پروانه ميريزد

نه چون انسان كه بعد از رفتن همدم

گل عشقش درون دامن بيگانه ميريزد !

 
 

 



ادامه مطلب ...
16 اسفند 1391برچسب:, :: 18:13 :: نويسنده :

گل های زیبا

عاقبت یک روز مغرب محو مشرق می شود

عاقبت غربی ترین دل نیز عاشق می شود

شرط می بندم زمانی که نه زود است و نه دیر

مهربانی حاکم کل مناطق می شود

گل های زیبا

دورم ز تو ای خسته خوبان چه نویسم؟

من مرغ اسیرم به عزیزم چه نویسم؟

ترسم که قلم شعله کشد صفحه بسوزد

با آن دل گریان به عزیزم چه نویسم؟

عاشقانه

طرح چشمان قشنگت در اتاقم نقش بسته

شعر می گویم به یادت در قفس غمگین و خسته

من چه تنها و غریبم بی تو در دریای هستی

ساحلم شو غرق گشتم بی تو در شبهای مستی

16 اسفند 1391برچسب:, :: 18:0 :: نويسنده :

.

یاد سهراب بخیر!
آن سپهری که تا لحظه ی خاموشی گفت:
تو مرا یاد کنی یا نکنی
باورت گر بشود، گر نشود،
حرفی نیست؛
اما...
نفسم می گیرد در هوایی که نفس های تو نیست...


 

یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:, :: 13:14 :: نويسنده : مدير ها
یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:, :: 13:7 :: نويسنده : مدير ها

بر بلندای تمامی تفکرات مثبت‌گرای خویش،

محکم بایست

و با چشمانی سرشار از کنجکاوی و محبت به دریا نگاه کن،

هر آنچه که در خود می‌جویی را

در گستره‌ی پرتلاطم دریا خواهی یافت.

 

و

 

آنگاه

 

مشکلاتت را به دریا بسپار

 

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

شرمنده تمام خانم ها هم هستیم !! در نوبت بعد آقایان را به آب خواهیم سپرد !

مشکلاتتو به دریا بسپار

 

ارسالی:م.ح ...

شنبه 21 بهمن 1391برچسب:, :: 12:43 :: نويسنده : مدير ها

عكس هاي جديد تيم مديريت 91 رو ميتونيد در قسمت " عكس هاي خودموني " مشاهده كنيد .

م.س

سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, :: 19:1 :: نويسنده : مدير ها


چند پسته لال مانده است
آنها که لب گشودند؛خورده شدند
آنها که لال مانده اند ؛ می شکنند
دندانساز راست می گفت:
پسته لال ؛ سکوت دندان شکن است !

من تعجب می کنم
چطور روز روشن
دو هیدروژن
با یک اکسیژن؛ ترکیب می شوند
و آب از آب تکان نمی خورد!

بهزیستی نوشته بود:
شیر مادر ، مهر مادر ، جانشین ندارد
شیر مادر نخورده ، مهر مادر پرداخت شد
پدر یک گاو خرید
و من بزرگ شدم
اما هیچ کس حقیقت مرا نشناخت
جز معلم عزیز ریاضی ام
که همیشه میگفت:
گوساله ، بتمرگ!

با اجازه محیط زیست
دریا، دریا دکل می‌کاریم
ماهی‌ها به جهنم!
کندوها پر از قیر شده‌اند
زنبورهای کارگر به عسلویه رفته‌اند
تا پشت بام ملکه را آسفالت کنند
چه سعادتی!
داریوش به پارس می‌نازید
ما به پارس جنوبی!


رخش ، گاری کشی می کند
رستم ، کنار پیاده رو سیگار می فروشد
سهراب ، ته جوب به خود پیچید
گردآفرید ، از خانه زده بیرون
مردان خیابانی برای تهمینه بوق می زنند
ابوالقاسم برای شبکه سه ، سریال جنگی می سازد
وای ...
موریانه ها به آخر شاهنامه رسیده اند!!

صفر را بستند
تا ما به بیرون زنگ نزنیم
از شما چه پنهان
ما از درون زنگ زدیم!

5 دی 1391برچسب:, :: 19:49 :: نويسنده :

تو را می خواهم و دانم که هرگز 

 به کام دل در آغوشت نگیرم

تویی آن آسمان صاف و روشن

من این کنج قفس مرغی اسیرم

ز پشت میله های سرد تیره

نگاه حسرتم حیران به رویت

در این فکرم که دستی پیش اید

و من ناگه گشایم پر به سویت

در این فکرم که در یک لحظه غفلت 

 از این زندان خاموش پر بگیرم

به چشم مرد زندانبان بخندم

کنارت زندگی از سر بگیرم

در این فکرم من و دانم که هرگز

مرا یارای رفتن زین قفس نیست

اگر هم مرد زندانبان بخواهد 

 دگر از بهر پروازم نفس نیست

ز پشت میله ها هر صبح روشن 

 نگاه کودکی خندد به رویم

چو من سر می کنم آواز شادی

 لبش با بوسه می آید به سویم

 اگر ای آسمان خواهم که یک روز

 از این زندان خامش پر بگیرم 

 به چشم کودک گریان چه گویم

ز من بگذر که من مرغی اسیرم

من آن شمعم که با سوز دل خویش 

 فروزان می کنم ویرانه ای را

اگر خواهم که خاموشی گزینم

پریشان می کنم کاشانه ای را 

(فروغ فرخزاد)
 

 

5 دی 1391برچسب:, :: 19:46 :: نويسنده :

دیشب بابام بهم میگفت پسر گلم زن نگیری

تو مثل من این افساررو هرگز به گردن نگیری

زن، اوّلش بهت میگه هیچی من از تو نمیخوام

طلا و پول و لباس و مانتو و پالتو نمیخوام

پول چی چیه ماشین چیه خونه و ویلا کدومه؟

یه آلونک هرجا باشه ، پایین و بالا کدومه؟

فرقی نداره لب خط با شمرون و نیاورون

لباسو از تاناکورا بخر برام ، نخر گرون

امّا همینکه بله رو گفت و خرش زپل گذشت

بیچاره میشی پسرم هفتت میشه گرو هشت

اون وقته که رو پشت تو پالون هفت رنگ میذاره

برای تازوندن تو موزیک و آهنگ میذاره

امروز ازت ماشین میخواد فردا ازت ویلا میخواد

دیزی دیگه دوست نداره شینیتسل وپیتزا میخواد

یه روز میخواد اوتو کنه یه روز میخواد ای تو کنه

صورتشو ساکشن کنه ابرو هاشو تتو کنه

پسر جونم فدات بشم ، نکنه یه وقت زن بگیری ؟!

طوق اسیری رو بابا ، نکنه به گردن بگیری !!!!!!!!

شنبه 2 دی 1391برچسب:, :: 18:3 :: نويسنده : مدير ها

 

چهل نکته ی آموزنده...

- اگر اول به فکر آخر نباشی ، آخر به فکر اول می افتی .

2- لذتی که در فراق هست در وصال نیست ، چون در فراق شوق وصال هست و در وصا ل بیم فراق.

3- آغاز کسی باش که پایان تو باشد .

4- پرستویی که به فکر مهاجرت است، از ویرانی آشیانه نمی هراسد .

5- کمی سبک سری لازم است تا از زندگی لذت ببری و کمی شعـــور، تا مشکلی برایت پیش نیاید .

6- دوست واقعی كسی است كه اگر ساعت ها در كنار او ساكت بنشینی و صحبتی بین تان ردوبدل

نشود. بعد از خداحافظی احساس كنی ،كه ساعت ها با او درد  دل كرده ای. 

7- چون می گذرد غمی نیست .

8- انسان باید سعی کند در زندگی چیزهایی را که دوست دارد ، به دست آورد ، و گرنه مجبور می شود چیزهایی را که به دست آورده ، دوست بدارد .

9- فرصت ها در سختی ها به وجود می آیند .بدون جاذبه، پرواز معنی ندارد .

10- کاش می شد سرنوشت را از سرِِ نوشت .

11- برای تمام دردها دو علاج وجود دارد، گذر زمان وسكوت .

12- اگر شیر درنده ای در برابرت باشد ،بهتر است از این كه سگ خائنی پشت سرت باشد .

13- همیشه از سکوت ،چگونه فریاد زدن را بیاموز .

14- مورد اعتماد بودن ،بهتر از دوست داشتنی بودن است .

15- با یک چوب کبریت می شود هزاران درخت را سوزاند و از یک درخت هزاران چوب کبریت به وجود می آید .

16- محبت را از درخت بیآموز ، زیرا که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد.

17- هر چیزی که تو را نکشد، مطمئناً قوی ترت می کند.

18- این جهان پر از صدای پای مردمی است كه همان طور كه تو را می بوسند، طناب دار تو را می بافند.

19- آن که می گرید، یک درد دارد و آن که می خندد، هزار و یک درد .

20- گذشت زندگی یک چیز را بارها ثابت می کند و آن این است که گاهی احمق ها درست می گویند.

21- هر انسان بیشتر از آن که از دشمنان خود ضربه ببیند ،از دوستان نادان خود می بیند.

22- چرا همیشه به دنبال این هستیم که بدانیم چرا گل ،خار دارد؟ بیایید گاهی به دنبال آن باشیم ،که بدانیم چرا خار ،گل دارد.

23- خدایا! چگونه زیستن را به من بیاموز، چگونه مردن را خود خواهم آموخت .(دکترشریعتی)

24- جامعه مثل آب نمک است. شنا کردن در آن بد نیست، اما بلعیدنش وحشتناک است .

25- دو تراژدی دردناک در زندگی وجود دارد : یکی این که در عشقت ناکام شوی و دیگر این که به وصال عشقت برسی .

26- چه فکر کنی می توانی و چه فکر کنی نمی توانی ، درست فکر می کنی .

27- اگر مردم را به حال خود گذاشتی ،تو را به حال خود خواهند گذاشت .

28- در نمك باید چیز غیب و مقدسی وجود داشته باشد، چیزی كه هم در اشك و هم در دریاست .

29- من هرگز نمی نالم...قرن ها نالیدن بس است...می خواهم فریاد بزنم...!اگر نتوانستم سكوت می كنم .

30- بادها می وزند، عده ای در مقابل آن دیوار می سازند و تعدادی آسیاب به پا می كنند.

31- پریدن كار دل است و قدم زندن كار عقل، اگر لذت جهان می خواهی با دل همسفر شو و اگر مقصد می خواهی آهسته رو .

32- زندگی همانند هنر نقاشی كردن است ،با مداد مشكی، ولی بدون پاك كن .

33- زندگی درس حساب است، خوبی ها را جمع، بدی ها را كم ، خوشی‌ها را ضرب و شادی ها را تقسیم كنیم .

34- زندگی نكن برای مردن، بمیر برای زندگی كردن .

35- زندگی تفریح است میان تولد و مرگ.

36- خشم با دیوانگی آغاز می شود و با پشیمانی پایان می پذیرد .

37- آزادی تنها ارزش جاودانه تاریخ است .

۳۸- مسیر را به خاطر بسپار ،که مقصد همان مسیر است .
39- با خودت صادق باش و نگران آنچه دیگران درباره ات فكر می كنند ،نباش . تعریفی را كه آن ها از تو دارند، نپذیر ، خود ، خودت را تعریف كن .

40- دنیا از آن کسی است که برای تصاحب آن با خوش خلقی و ثبات قدم گام برمی دارد .

 

یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:, :: 16:24 :: نويسنده : مدير ها

     درد و دل يك پدر مهربان كه فرزند دلبندش در دانشگاه واقعا آزاد قبول شده...

 

همان روزی كه فرزندم بشد وارد به دانشگاه//

 برآمد از درون سینه ام از غصّه وغم آه

 
بشد دانشجوی آزاد ومن دربند وبیچاره//

 چرا كه نیك می دانم

 هزینه ساز و سرباره

 
ازاین پس الوداعی بایدم با خنده و شادی//

وباهرچه پس اندازوحقوق و پول وآزادی


شروع گردید دوران ریاضت ، سختی و حرمان//

هرآن چیزی بنا كردم بشد درلحظه ای ویران


زدم چوب حراج بر فرش و تخت و TV رنگی //

همه چیزم بشد قربانی این كار فرهنگی


به خون دل نمودم جور، پول ثبت نام او//

 حدیث و داستان و قصّه بود، موضوع وام او


از آن ترسم كه تا پایان تحصیلات فرزندم// 

و تا گیرد لیسانس خویش این دردانه دلبندم

 
نه سقفی روی سر باشد نه فرشی زیر پای من//

به جای خانه گردد محبس و زندان سرای من

 
شود او فارغ التحصیل و ساقط گردد از من حال//

 شود« جاوید» در او حسرت شغل و زمن هم مال

 

برگرفته شده از وبلاگ دانشجويان مديريت مناطق دانشگاه يزد

 ارسال از مصطفي.س

یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:, :: 16:16 :: نويسنده : مدير ها

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

درباره وبلاگ

می کوشم. تلاش میکنم. آینده ای میسازم که گذشته ام جلویش زانو بزند! و به اهدافم میرسم...
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان modireat91 و آدرس modireat91.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان