Modireat 91
به وبلاگ بچه هاي مديريت خوش آمدید
زعفر جني در بئرالعلم بساط نشاط و شادي گسترانيده و مجلس عيش و عروسي براي خود فراهم اورده بود. سلاطين جن وپري را دعوت كرد. ناگاه از زير تخت خود صداي گريه بلند دو نفر جن را شنيد كه بسيار حزين و سوزناك گريه مي كردند. زعفر گفت:چه وقت گريه است،درهنگام خوشحالي من شما گريه مي كنيد؟! گفتند:يا امير،چون تو ما را مأمور كردي كه جهت امري به شهر برويم،عبور ما به قاضريه و نينوا افتاد. ديدم در صحرا لشكر بزرگي آماده قتال و جنگ هستند و حسين بن علي(ع) يعني پسر همان بزرگواري كه ما بدست او مسلمان شديم،يكه و تنها ايستاده و تمام ياران و اعوان و انصارش كشته شده اند و خود نيز به نيزه بي كسي تكيه نموده است و دم به دم راست و چپ رانگاه مي كندوگاهي مي فرمايد:«هل من ناصر ينصرني...آيا كسي هست كه به من كمك كند»و شنيديم اهل و عيال او صداي العطش به آسمان بلند كرده بودند. فوراٌ خود را نزد تو رسانديم تا تو را از ماجرا آگاه سازيم. اگرادعاي مسلماني مي كني ،قد مردانگي علم كن كه الان پسرپيامبررانامسلمانان مي كشند.زعفر تا اين سخن را شنيد،تاج پادشاهي بر زمين زد.لباس دامادي را از تنش درآورد،لباس جنگ پوشيد،طوايف جن را باحربه هاي آتشي برداشت و به كربلا آورد.زعفرنقل كرده:وقتي كه وارد زمين كربلا شدم،لشكر چهار فرسخ تا چهار فرسخ گرفته بود.از زمين تا آسمان صف هايي از اجنه و ملائكه و كروبين،جبرئيل،ميكائيل،اسرافيل،هر يكي باچندهزارملائكه،ارواح صد وبيست وچهارهزارپيامبر،لكن حضرت مقابل لشكر ايستاده و به هيچ كس اعتنا نمي كرد. ناگاه ديدم آقا غريبانه سر بلند كرد اشاره فرمود:زعفر بيا.ديدم همه ملائكه متوجه من شدند.به حضورش رفته و ركاب بوسيدم وفرمود:كجابودي زعفر؟عرض كردم:قربانت شوم،مجلس عيش داشتم به من خبر رسيد وبي درنگ با سي وشش هزار جن به ياري شما آمدم.حضرت فرمود:زعفر زحمت كشيدي،شماجن و پري از آدميزادهاباوفاترهستيد.خداوپيامبرازتوراضي باشد.هر چه اصرار كردم،اجازه جهاد نداد و فرمود:شماآنهارامي بينيدآنهاشمارانمي بينند.عرض كردم:ما هم به صورت انسان ظاهر مي شويم.آگر كشته شديم،شهيد مي شويم. چند نكته درباره جناب زعفر: -جناب زعفر در اوايل جواني به دست امام علي عليه السّلام مسلمان شدوازاول مسلمان زاده نبود. -جناب سيدبن طاووس در اللهوف حكايت كمك اجنه به سالار شهيدان كربلا تأييد مي كند. -نويسنده كتاب ارمغان هند و پاك مي گويد:جناب زعفررهبراجنّه شيعه تا زمان معاصرمازنده بودوازدنيارفت.(1) -دربرخي كشورهابراي جناب زعفرمجالس عزاداري بر پا شد. -پس ازجناب زعفر،رهبري شيعيان اجنه را فرزندبزرگوارشان جناب سعفربه عهده گرفته كه هم اكنون هم رهبري شيعيان جن را به عهده داردوهمچون پدرش محب وعاشق اهل بيت عصمت وطهارت عليهم السّلام مي باشد.خداوندوجودايشان راازكليه بليات حفظ فرمايد.(2) 1.ارمغان هند و پاك،ص 51 2.جن دنياي ناشناخته،ص 52 مطلب ارسالی از حاج علی
داستان کوتاه سنگ تراش short storyروزی، سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد با خود گفت : این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که او هم مانند بازرگان باشد. در یک لحظه، به فرمان خدا او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد! تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمندتر است.
داستان کوتاه سنگ تراش short storyتا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد : کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم! در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است. او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند. پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است و آرزو کرد که تبدیل به ابری بزرگ شود و آن چنان شد. کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خـُرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگ تراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است
داستاني از مهندس
شیخ و مریدان در کوهستان !!!آورده اند روزی شیخ و مریدان در کوهستان سفر می کردندی و به ریل قطاری رسیدندی که ریزش کوه آن را بند آورده بودی. ............................
داستان نويس معاصرمهندس .م. دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:, :: 9:24 :: نويسنده : مدير ها
وقتی آنقدر در زندگی مادی غرق میشویم که و چیزی جز سراب نیست
مهندس
مورچه و سلیمان نبیروزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود،نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد.سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود.مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت.سلیمان مدتی دراین مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد.ناگاه دید آن قورباغه سرشرا از آب بیرون آورد و دهانش ر ا گشود.آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولیدانه ی گندم را همراه خود نداشت.سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت اورا پرسید.مورچه گفت :” ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجوددارد و کرمی در درون آن زندگی می کند.خداوند آن را در آنجا آفرید او نمیتواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم.خداوند این قورباغهرا مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده وببرد.این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانشرا به درگاه آن سوراخ می گذاردمن از دهان او بیرون آمده و خود را به آنکرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردمو به دهانهمان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شنا کردهمرا به بیرون آب دریامی آورد و دهانش را باز می کند و من از دهان او خارجمیشوم.”سلیمان به مورچه گفت :“وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبریآیا سخنی از او شنیده ای ؟”مورچه گفت آری او می گوید :ای خدایی که رزق وروزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت رانسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن ......................................................... مهندس سلام داستاني پر از عبرت براي همه .................................................................................................
فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت.
هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید.
وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند.
هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست.
و اما خبر بد
این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما باخبر شدیم او مرده بود. هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه.. .......................................................................
مهندس اگر تنهاترین تنهایان شوم باز خدا هست
او جانشین همه نداشتنهاست نفرین ها و آفرین ها بی ثمر است اگر تمامی خلق گرگهای هار شوند و از آسمان هول و کینه بر سرم بارد تو مهربان جاودان آسیب نا پذیر من هستی ای پناهگاه ابدی تو می توانی جانشین همه بی پناهی ها شوی صداقت در مقابل سیاست دیگران، سادگیست
و سیاست در مقابل صداقت دیگران، خیانت... از:g
پسر:الو گلابی؟ دختر:سلام کثافت هر دو از ته دل میخندن پسر:چطوری کج و کوله ی من؟ دختر:به تو چه عشقم؟ خوبم تو خوبی؟ ...پسر:خر نفهم حالتو میپرسم میگی به تو چه؟شیطونه میگه بزنم شل و پلش کنم ها دختر:گفتم که خوبم الاغ. تو خوبی؟ پسر:فدای خنده هات شم که مثه شتر میخندی دختر:مرررررگ شتر خودتی روانی پسر:دلم واست تنگ شده بود آشغال دوست داشتنی دختر:منم پسر:خوب دیگه بسه خیلی باهات حرف زدم پررو شدی دختر:کوفتت شه باهات حرف زدم پسر:مواظب خانمی الاغ من باش دختر:چشم آقای بی ادب پسر:دوست دارم دیووونه دختر:منم دوست دارم آقاهه
وبعد خداحافظی با خنده حتی بعد اینکه تماسشون تموم میشه خنده رو لب هر دوشونه این یعنی دوست داشتن واقعی! که راحت میشه حسش کرد...
از:م.ح
گاهی اوقات آدم افتخار میکنه به يکسری از هموطن هاش که واقعا" ايرانی اند. ايرانی بودن را نه در فخر فــــــروشی به شکوه گذشته تاريخی خود، بلکه در اعمال خود متجلی می سازند و اين می شود بزرگترين افتخار هر ايرانی. يکی از اين هموطن ها، خانم ساناز سهرابی است ساناز، ۲۹ آذر بود که با اجرای يک پرفورمنس آرت به نام: " تحريم هـــا جنگ خاموش " در مقابل سازمان ملل در نيويورک، توجه مردم دنيا را به سمت موضوع "تحريم هـــــــــاي غرب عليه ايران " جلب کرد هدف او از اجرای هنری اش اين بود که در افکار عمومی درباره تأثير منفی تحريم هــــا روی سلامت مردم ايران ، حساسيت ايجاد کند. او در اين کار، از ۲۶ هزار کپســول استفاده کرد که طی هفته های گذشته با روايت های بيماران ايرانی و مشکلاتی که در پی کمبود يــــــــا افزايش قيمت دارو برای شان به وجود آمده پر شده بود. ساناز سهرابی ضمن قرار دادن اين کپسول ها روی زمين، آن ها را ميان عابران و نيز افرادی که از درب سازمان ملـــــــــل بيرون می آمدند پخش کرد. ساناز سهرابی، اجرای هنری اش را به منوچهر اسماعيلی، پسر پانزده ساله ی اهل دزفول استان خوزستان، که ماه گذشته ( آبان) به خاطر دسترسی نداشتن به داروی هموفيلی جـــــان خود را از دست داد تقديم کرد. ممنون ساناز سهرابی که صدای مردم کشورت شدی و به جای ما فريـــاد زدی.. بر دستان هنرمندت بوسه می زنم به عنوان يک هموطن از تو متشکرم. پاينده باشی
منبع : سيمرغ بازنشر : فان فارسي از: م.س
پدرم همیشه میگوید: "این خارجیها که الکی خارجی نشدهاند، خیلی کارشان درست بوده که توی خارج راهشان دادهاند" البته من هم میخواهم درسم رابخوانم؛ پیشرفت کنم؛ سیکلم را بگیرم و بعد به خارج بروم. ایران با خارج خیلی فرغ دارد. خارج خیلی بزرگتر است. من خیلی چیزها راجب به خارج میدانم. تازه دایی دختر عمهی پسر همسایهمان در آمریکا زندگی میکند. برای همین هم پسر همسایهمان آمریکا را مثل کف دستش میشناسد. او میگوید: "در خارج آدمهای قوی کشور را اداره میکنند" مثلن همین "آرنولد" که رعیس کالیفرنیا شده است ما خودمان در یک فیلم دیدیم که چطوری یک نفره زد چند نفر را لت و پار کرد و بعد... البته آن قسمتهای بیتربیتی فیلم را ندیدیم اما دیدیم که چقدر زورش زیاد است، بازو دارد این هوا. اما در ایران هر آدم لاغر مردنی را می گذارند مدیر بشود. خارجیها خیلی پر زور هستند و همهشان بادی میل دینگ کار میکنند. همین برجهایی که دارند نشان میدهد که کارگرهایشان چقدر قوی هستند و آجر را تا کجا پرت کردهاند. ما اصلن ماهواره نداریم. اگر هم داشته باشیم؛ فقط برنامههای علمی آن را نگاه میکنیم. تازه من کانالهای ناجورش را قلف کردهام تا والدینم خدای نکرده از راه به در نشوند. این آمریکاییها بر خلاف ما آدمهای خیلی مهربانی هستند و دائم همدیگر را بقل میکنند و بوس میکنند. اما در فیلمهای ایرانی حتا زن و شوهرها با سه متر فاصله کنار هم مینشینند. همین کارها باعث شده که آمار تلاغ روز به روز بالاتر بشود. در اینجا اصلن استعداد ما کفش نمیشود و نخبههای علمی کشور مجبور میشوند فرار مغزها کنند. اما در خارج کفش میشوند. مثلاً این "بیل گیتس" با اینکه اسم کوچکش نشان میدهد که از یک خانوادهی کارگری بوده، اما تا میفهمند که نخبه است به او خیلی بودجه میدهند و او هم برق را اختراع میکند. پسر همسایهمان میگوید اگر او آن موقع برق را اختراع نکرده بود؛ شاید ما الان مجبور بودیم شبها توی تاریکی تلویزیون تماشا کنیم. از نظر فرهنگی ما ایرانیها خیلی بیجمبه هستیم. ما خیلی تمبل و تنپرور هستیم و حتی هفتهای یک روز را هم کلاً تعطیل کردهایم. شاید شما ندانید اما من خودم دیشب از پسر همسایهمان شنیدم که در خارج جمعهها تعطیل نیست. وقتی شنیدم نزدیک بود از تعجب شاخدار شوم. اما حرفهای پسر همسایهمان از بی بی سی هم مهمتر است. ما ایرانیها ضاتن آی کیون پایینی داریم. مثلن پدرم همیشه به من میگوید "تو به خر گفتهای زکی". ولی خارجیها تیز هوشان هستند. پسر همسایهمان میگفت در آمریکا همه بلدند انگلیسی صحبت کنند، حتا بچه کوچولوها هم انگلیسی بلدند. ولی اینجا متعسفانه مردم کلی کلاس زبان میروند و آخرش هم بلد نیستند یک جملهی ساده مثل I lav u بنویسند. واقعن جای تعسف دارد. این بود انشای من
مطلب ارسالي از:girls over flower
بچه بودم فقط بلد بودم تا 10 بشمرم نهايت هر چيزي همين 10 تا بود از بابا بستني که مي خوا ستم10 مي خواستم مامانو 10 تا دوست داشتم خلاصه ته دنيا همين 10 تا بود و اين 10 تا خيلي قشنگ بود حالا نمي دونم که دنيا چقدره ؟!! نهايت دوست داشتن چندتاست ؟!!! ده تا بستني هم کفافمو نمي ده خيلي هم طمع کار شده ام اما مي خوام بگم دوستت دارم مي دوني چقدر؟ به اندازه همون ده تاي بچگي
میگن بی گناه تا پای دار میره ولی بالای دار نمیره ولی هیچکس به این فکر نکرده که : تا پای دار رفتن برای یه بی گناه از صد بار بالای دار رفتن یه گناه کار زجرآور تره !!!
ادامه مطلب ...
ارسال: مصطفي.س
|
|
|
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
modireat91 و
آدرس
modireat91.LXB.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.