Modireat 91
به وبلاگ بچه هاي مديريت خوش آمدید

زعفر جني در بئرالعلم بساط نشاط و شادي گسترانيده و مجلس عيش و عروسي براي خود فراهم اورده بود. سلاطين جن وپري را دعوت كرد. ناگاه از زير تخت خود صداي گريه بلند دو نفر جن را شنيد كه بسيار حزين و سوزناك گريه مي كردند. زعفر گفت:چه وقت گريه است،درهنگام خوشحالي من شما گريه مي كنيد؟!

گفتند:يا امير،چون تو ما را مأمور كردي كه جهت امري به شهر برويم،عبور ما به قاضريه و نينوا افتاد. ديدم در صحرا لشكر بزرگي آماده قتال و جنگ هستند و حسين بن علي(ع) يعني پسر همان بزرگواري كه ما بدست او مسلمان شديم،يكه و تنها ايستاده و تمام ياران و اعوان و انصارش كشته شده اند و خود نيز به نيزه بي كسي تكيه نموده است و دم به دم راست و چپ رانگاه مي كندوگاهي مي فرمايد:«هل من ناصر ينصرني...آيا كسي هست كه به من كمك كند»و شنيديم اهل و عيال او صداي العطش به آسمان بلند كرده بودند. فوراٌ خود را نزد تو رسانديم تا تو را از ماجرا آگاه سازيم. اگرادعاي مسلماني مي كني ،قد مردانگي علم كن كه الان پسرپيامبررانامسلمانان مي كشند.زعفر تا اين سخن را شنيد،تاج پادشاهي بر زمين زد.لباس دامادي را از تنش درآورد،لباس جنگ پوشيد،طوايف جن را باحربه هاي آتشي برداشت و به كربلا آورد.زعفرنقل كرده:وقتي كه وارد زمين كربلا شدم،لشكر چهار فرسخ تا چهار فرسخ گرفته بود.از زمين تا آسمان صف هايي از اجنه و ملائكه و كروبين،جبرئيل،ميكائيل،اسرافيل،‌هر يكي باچندهزارملائكه،ارواح صد وبيست وچهارهزارپيامبر،لكن حضرت مقابل لشكر ايستاده و به هيچ كس اعتنا نمي كرد.

ناگاه ديدم آقا غريبانه سر بلند كرد اشاره فرمود:زعفر بيا.ديدم همه ملائكه متوجه من شدند.به حضورش رفته و ركاب بوسيدم وفرمود:كجابودي زعفر؟عرض كردم:قربانت شوم،مجلس عيش داشتم به من خبر رسيد وبي درنگ با سي وشش هزار جن به ياري شما آمدم.حضرت فرمود:زعفر زحمت كشيدي،‌شماجن و پري از آدميزادهاباوفاترهستيد.خداوپيامبرازتوراضي باشد.هر چه اصرار كردم،اجازه جهاد نداد و فرمود:شماآنهارامي بينيدآنهاشمارانمي بينند.عرض كردم:ما هم به صورت انسان ظاهر مي شويم.آگر كشته شديم،شهيد مي شويم.

چند نكته درباره جناب زعفر:

-جناب زعفر در اوايل جواني به دست امام علي عليه السّلام مسلمان شدوازاول مسلمان زاده نبود.

-جناب سيدبن طاووس در اللهوف حكايت كمك اجنه به سالار شهيدان كربلا تأييد مي كند.

-نويسنده كتاب ارمغان هند و پاك مي گويد:جناب زعفررهبراجنّه شيعه تا زمان معاصرمازنده بودوازدنيارفت.(1)

-دربرخي كشورهابراي جناب زعفرمجالس عزاداري بر پا شد.

-پس ازجناب زعفر،رهبري شيعيان اجنه را فرزندبزرگوارشان جناب سعفربه عهده گرفته كه هم اكنون هم رهبري شيعيان جن را به عهده داردوهمچون پدرش محب وعاشق اهل بيت عصمت وطهارت عليهم السّلام مي باشد.خداوندوجودايشان راازكليه بليات حفظ فرمايد.(2)

1.ارمغان هند و پاك،ص 51

2.جن دنياي ناشناخته،ص 52

مطلب ارسالی از حاج علی

 

22 خرداد 1392برچسب:, :: 11:10 :: نويسنده :

 

داستان کوتاه سنگ تراش short story

داستان کوتاه سنگ تراش short story

داستان کوتاه سنگ تراش short story

روزی، سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می شد.

در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد با خود گفت :

این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که او هم مانند بازرگان باشد.

در یک لحظه، به فرمان خدا او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد!

تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمندتر است.

 

داستان کوتاه سنگ تراش short story

تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان.

مرد با خودش فکر کرد : کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!

در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد.

در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند.

احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.

او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.

پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت.

پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است و آرزو کرد که تبدیل به ابری بزرگ شود و آن چنان شد.

کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد.

این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد.

ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت.

با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.

همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خـُرد می شود.

نگاهی به پایین انداخت و سنگ تراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است

 

داستاني از مهندس

19 خرداد 1392برچسب:, :: 17:19 :: نويسنده :

 

شیخ و مریدان در کوهستان !!!



آورده اند روزی شیخ و مریدان در کوهستان سفر می کردندی و به ریل قطاری رسیدندی که ریزش کوه آن را بند آورده بودی.
و ناگهان صدای قطاری از دور شنیده شد. شیخ فریاد برآورد که جامه ها بدرید و آتش بزنید که این داستان را قبلن بدجوری شنیده ام.
و مریدان و شیخ در حالی که جامه ها را آتش زده و فریاد می زدند ، به سمت قطار حرکت کردندی.
مریدی گفت:” یا شیخ ! نباید انگشت مان را در سوراخی فرو ببریم؟” شیخ گفت:” نه! حیف نان! آن یک داستان دیگر است.”
راننده ی قطار که از دور گروهی را لخت دید که فریاد می زنند، فکر کرد که به دزدان زمینی سومالی برخورد کرده و تخت گاز داد و قطار به سرعت به کوه خوردی و همه ی سرنشینان جان به جان آفرین مردند.
شیخ و مریدان ایستادند و شیخ رو به مریدان گفت:
” قاعدتن نباید این طور می شد!”
سپس رو به پخمه کردی و گفت:
“تو چرا لباست را در نیاوردی و آتش نزدی؟”
پخمه گفت:”
آخر الان سر ظهر است!!!گفتم شاید همین طوری هم ما را ببینند و نیازی نباشد

............................

 

داستان نويس معاصرمهندس .م.

دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:, :: 9:24 :: نويسنده : مدير ها

 

وقتی آنقدر در زندگی مادی غرق میشویم که

زنگار غفلت بر قلب هایمان می نشیند

و از آسمان غافل می شویم

 تصورمان  از خوشبختی

متفاوت از واقعیت  آن می شود

و چیزی جز سراب نیست

سرابی که بارها از سوی فریب خوردگان آزموده شده

مهندس

 

29 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 16:47 :: نويسنده :

مورچه و سلیمان نبیروزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود،نگاهش به مورچه ای

افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد.سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد

که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را

گشود.مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت.سلیمان مدتی دراین مورد به

فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد.ناگاه دید آن قورباغه سرشرا از آب بیرون آورد و دهانش ر

ا گشود.آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولیدانه ی گندم را همراه خود نداشت.سلیمان(ع) آن

مورچه را طلبید و سرگذشت اورا پرسید.مورچه گفت :” ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو

خالی وجوددارد و کرمی در درون آن زندگی می کند.خداوند آن را در آنجا آفرید او نمیتواند از آنجا

خارج شود و من روزی او را حمل می کنم.خداوند این قورباغهرا مامور کرده مرا درون آب دریا به

سوی آن کرم حمل کرده وببرد.این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و

دهانشرا به درگاه آن سوراخ می گذاردمن از دهان او بیرون آمده و خود را به آنکرم می رسانم و

دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردمو به دهانهمان قورباغه که در انتظار من است

وارد می شود او در میان آب شنا کردهمرا به بیرون آب دریامی آورد و دهانش را باز می کند و

من از دهان او خارجمیشوم.”سلیمان به مورچه گفت :“وقتی که دانه گندم را برای آن کرم

میبریآیا سخنی از او شنیده ای ؟”مورچه گفت آری او می گوید :ای خدایی که رزق وروزی مرا

درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت رانسبت به بندگان با ایمانت فراموش

نکن

.........................................................

مهندس سلام

7 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 19:58 :: نويسنده :

داستاني پر از عبرت براي همه

.................................................................................................

 

فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت.

هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید.

وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند.

هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست.

و اما خبر بد

این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما باخبر شدیم او مرده بود.

هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه..

 

.......................................................................

 

مهندس

3 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 19:0 :: نويسنده :
اگر تنهاترین تنهایان شوم باز خدا هست

 او جانشین همه نداشتنهاست

 نفرین ها و آفرین ها بی ثمر است

 اگر تمامی خلق گرگهای هار شوند

 و از آسمان هول و کینه بر سرم بارد

 تو مهربان جاودان آسیب نا پذیر من هستی

 ای پناهگاه ابدی

 تو می توانی جانشین همه بی پناهی ها شوی
نایت اسکین

صداقت در مقابل سیاست دیگران، سادگیست
و سیاست در مقابل صداقت دیگران، خیانت...

از:g

 

27 فروردين 1392برچسب:, :: 16:19 :: نويسنده :

پسر:الو گلابی؟

دختر:سلام کثافت

هر دو از ته دل میخندن

پسر:چطوری کج و کوله ی من؟

دختر:به تو چه عشقم؟ خوبم تو خوبی؟

...پسر:خر نفهم حالتو میپرسم میگی به تو چه؟شیطونه میگه بزنم شل و پلش کنم ها

دختر:گفتم که خوبم الاغ. تو خوبی؟

پسر:فدای خنده هات شم که مثه شتر میخندی

دختر:مرررررگ شتر خودتی روانی

پسر:دلم واست تنگ شده بود آشغال دوست داشتنی

دختر:منم

پسر:خوب دیگه بسه خیلی باهات حرف زدم پررو شدی

دختر:کوفتت شه باهات حرف زدم

پسر:مواظب خانمی الاغ من باش

دختر:چشم آقای بی ادب

پسر:دوست دارم دیووونه

دختر:منم دوست دارم آقاهه

 

وبعد خداحافظی با خنده

حتی بعد اینکه تماسشون تموم میشه خنده رو لب هر دوشونه

این یعنی دوست داشتن واقعی!

که راحت میشه حسش کرد...

 

از:م.ح

24 اسفند 1391برچسب:, :: 20:30 :: نويسنده :

مطلب ارسالي از: g

 

همسر وفادار

 

مرد خسيسى تمام پول‌هايى که در زندگى به دست آورده بود را جمع کرد بود و در خرج کردن آن، نهايت خست را به خرج می‌‌داد. قبل از مرگش، همسرش را صدا کرد و به او گفت: «وقتى من مُردم، از تو می‌خواهم که تمام پول‌هايم را همراه جنازه‌ام در قبر بگذارى. دلم می‌‌خواهد پول‌هايم را در زندگى پس از مرگم همراه داشته باشم.» او سپس زنش را قسم داد که اين کار را حتماً بکند. 
چند ماه بعد، مرد خسيس از دنيا رفت. در مراسم خاکسپارى، همسر و افراد خانواده و دوستانش بالاى جنازه او ايستاده بودند. وقتى مراسم تمام شد می‌‌خواستند بر روى جنازه خاک بريزند، همسرش گفت: «لطفاً دست نگهداريد!» سپس جعبه‌اى را از کيفش بيرون آورد و آن را همراه جنازه همسرش درون قبر قرار داد. 
در راه بازگشت به خانه، يکى از دوستان زن از او پرسيد: «می‌‌دونم اينقدر احمق نيستى که تمام پولهاشو توى قبر گذاشته باشى.» زن وفادار جواب داد: «ببين! من يک آدم مذهبى هستم و به قسمى که خوردم عمل می‌کنم. بنابراين تمام پول‌هايش را همراهش در قبر گذاشتم.»
دوستش گفت: «منظورت اينه که تمام پولهاش توى همون جعبه کوچکى بود که توى قبر گذاشتى؟» زن پاسخ داد: «البته!» و ادامه داد: «من تمام پولهاشو به حساب بانکى خودم واريز کردم و براش يک چک به همان مبلغ نوشتم و همراهش توى قبر گذاشتم که اون دنيا نقد کند و خرجش کند.!!»

23 اسفند 1391برچسب:, :: 8:35 :: نويسنده :

 

گاهی اوقات آدم افتخار میکنه به يکسری از هموطن هاش که واقعا" ايرانی اند.

ايرانی بودن را نه در فخر فــــــروشی به شکوه گذشته تاريخی خود، بلکه در اعمال خود متجلی می سازند و اين می شود بزرگترين افتخار هر ايرانی. يکی از اين هموطن ها، خانم ساناز سهرابی است ساناز، ۲۹ آذر بود که با اجرای يک پرفورمنس آرت به نام:

" تحريم هـــا جنگ خاموش "

مطمئنا از دیدن حرکت این دختر ایرانی برضد تحریم ها علیه ایران لذت می برید! + عکس

در مقابل سازمان ملل در نيويورک، توجه مردم دنيا را به سمت موضوع "تحريم هـــــــــاي غرب عليه ايران " جلب کرد هدف او از اجرای هنری اش اين بود که در افکار عمومی درباره تأثير منفی تحريم هــــا روی سلامت مردم ايران ، حساسيت ايجاد کند.

او در اين کار، از ۲۶ هزار کپســول استفاده کرد که طی هفته های گذشته با روايت های بيماران ايرانی و مشکلاتی که در پی کمبود يــــــــا افزايش قيمت دارو برای شان به وجود آمده پر شده بود. ساناز سهرابی ضمن قرار دادن اين کپسول ها روی زمين، آن ها را ميان عابران و نيز افرادی که از درب سازمان ملـــــــــل بيرون می آمدند پخش کرد.

ساناز سهرابی، اجرای هنری اش را به منوچهر اسماعيلی، پسر پانزده ساله ی اهل دزفول استان خوزستان، که ماه گذشته ( آبان) به خاطر دسترسی نداشتن به داروی هموفيلی جـــــان خود را از دست داد تقديم کرد.

ممنون ساناز سهرابی که صدای مردم کشورت شدی و به جای ما فريـــاد زدی..

بر دستان هنرمندت بوسه می زنم

به عنوان يک هموطن از تو متشکرم.

پاينده باشی

 

منبع : سيمرغ

بازنشر : فان فارسي

از: م.س

 

22 اسفند 1391برچسب:, :: 11:27 :: نويسنده :

 

 

معلّم يک کودکستان به بچه‌هاى کلاس گفت که می‌خواهد با آن‌ها بازى کند. او به آن‌ها گفت که فردا هر کدام يک کيسه  پلاستيکى بردارند و درون آن، به تعداد آدم‌هايى که از آن‌ها بدشان می‌آيد، سيب‌زمينى بريزند و با خود به کودکستان بياورند.


فردا بچه‌ها با کيسه‌هاى پلاستيکى به کودکستان آمدند. در کيسه  بعضی‌ها دو.بعضی‌ها سه و بعضی ها تا پنج

 

سيب‌زمينى بود. معلّم به بچه‌ها گفت تا يک هفته هر کجا که می‌روند کيسه  پلاستيکى را با خود ببرند.


روزها به همين ترتيب گذشت و کم‌کم بچه‌ها شروع کردن به شکايت از بوى ناخوش سيب‌زمينی‌‌هاى گنديده. به علاوه، آن‌هايى که سيب‌زمينى بيشترى در کيسه  خود داشتند از حمل اين بار سنگين خسته شده بودند. پس از گذشت يک هفته، بازى بالاخره تمام شد و بچه‌ها راحت شدند.


معلّم از بچه‌ها پرسيد: «از اين که سيب‌زمينی‌ها را با خود يک هفته حمل می‌کرديد چه احساسى داشتيد؟» بچه‌ها از اين که مجبور بودند سيب‌زمينی‌هاى بدبو و سنگين را همه جا با خود ببرند شکايت داشتند.


آنگاه معلّم منظور اصلى خود از اين بازى را اين چنين توضيح داد: «اين درست شبيه وضعيتى است که شما کينه  آدم‌هايى که دوستشان نداريد را در  دل خود نگاه می‌داريد و همه جا با خود می‌بريد. بوى بد کينه و نفرت، قلب شما را فاسد می‌کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می‌کنيد. حالا که شما بوى بد سيب‌زمينی‌ها را فقط براى يک هفته نتوانستيد تحمل کنيد پس چطور می‌خواهيد بوى بد نفرت را براى تمام عمر در دل خود تحمل کنيد؟»

 

 

نتيجه اخلاقى داستان کينه  هر کسى را که به دل داريد بيرون بريزيد وگرنه بايد آن را تا آخر عمر با خود حمل کنيد. بخشيدن ديگران بهترين کارى است که می‌توانيد بکنيد. ديگران را دوست بداريد حتى اگر آن‌ها شما را دوست نداشته باشند.


  از:m.b

22 اسفند 1391برچسب:, :: 10:32 :: نويسنده :

پدرم همیشه می‌گوید:

"این خارجی‌ها که الکی خارجی نشده‌اند، خیلی کارشان درست بوده که توی خارج راهشان داده‌اند"

البته من هم می‌خواهم درسم رابخوانم؛ پیشرفت کنم؛ سیکلم را بگیرم و بعد به خارج بروم. ایران با خارج خیلی فرغ دارد. خارج خیلی بزرگتر است. من خیلی چیزها راجب به خارج می‌دانم.

تازه دایی دختر عمه‌ی پسر همسایه‌مان در آمریکا زندگی می‌کند. برای همین هم پسر همسایه‌مان آمریکا را مثل کف دستش می‌شناسد. او می‌گوید: "در خارج آدم‌های قوی کشور را اداره می‌کنند"

مثلن همین "آرنولد" که رعیس کالیفرنیا شده است

ما خودمان در یک فیلم دیدیم که چطوری یک نفره زد چند نفر را لت و پار کرد و بعد... البته آن قسمت‌های بی‌تربیتی فیلم را ندیدیم اما دیدیم که چقدر زورش زیاد است، بازو دارد این هوا. اما در ایران هر آدم لاغر مردنی را می گذارند مدیر بشود. خارجی‌ها خیلی پر زور هستند و همه‌شان بادی میل دینگ کار می‌کنند. همین برج‌هایی که دارند نشان می‌دهد که کارگرهایشان چقدر قوی هستند و آجر را تا کجا پرت کرده‌اند.

ما اصلن ماهواره نداریم.

اگر هم داشته باشیم؛ فقط برنامه‌های علمی آن را نگاه می‌کنیم. تازه من کانال‌های ناجورش را قلف کرده‌ام تا والدینم خدای نکرده از راه به در نشوند. این آمریکایی‌ها بر خلاف ما آدم‌های خیلی مهربانی هستند و دائم همدیگر را بقل می‌کنند و بوس می‌کنند. اما در فیلم‌های ایرانی حتا زن و شوهرها با سه متر فاصله کنار هم می‌نشینند. همین کارها باعث شده که آمار تلاغ روز به روز بالاتر بشود.

در اینجا اصلن استعداد ما کفش نمی‌شود و نخبه‌های علمی کشور مجبور می‌شوند فرار مغزها کنند. اما در خارج کفش می‌شوند.

مثلاً این "بیل گیتس" با اینکه اسم کوچکش نشان می‌دهد که از یک خانواده‌ی کارگری بوده، اما تا می‌فهمند که نخبه است به او خیلی بودجه می‌دهند و او هم برق را اختراع می‌کند. پسر همسایه‌مان می‌گوید اگر او آن موقع برق را اختراع نکرده بود؛ شاید ما الان مجبور بودیم شب‌ها توی تاریکی تلویزیون تماشا کنیم.

از نظر فرهنگی ما ایرانی‌ها خیلی بی‌جمبه هستیم. ما خیلی تمبل و تن‌پرور هستیم و حتی هفته‌ای یک روز را هم کلاً تعطیل کرده‌ایم. شاید شما ندانید اما من خودم دیشب از پسر همسایه‌مان شنیدم که در خارج جمعه‌ها تعطیل نیست. وقتی شنیدم نزدیک بود از تعجب شاخدار شوم. اما حرف‌های پسر همسایه‌مان از بی بی سی هم مهمتر است.

ما ایرانی‌ها ضاتن آی کیون پایینی داریم. مثلن پدرم همیشه به من می‌گوید "تو به خر گفته‌ای زکی". ولی خارجی‌ها تیز هوشان هستند. پسر همسایه‌مان می‌گفت در آمریکا همه بلدند انگلیسی صحبت کنند، حتا بچه کوچولوها هم انگلیسی بلدند. ولی اینجا متعسفانه مردم کلی کلاس زبان می‌روند و آخرش هم بلد نیستند یک جمله‌ی ساده مثل I lav u بنویسند. واقعن جای تعسف دارد.

این بود انشای من


 

مطلب ارسالي از:girls over flower

21 اسفند 1391برچسب:, :: 8:56 :: نويسنده :

کودکان زیبا ( فرشته های روی زمین )

بچه بودم فقط بلد بودم تا 10 بشمرم نهايت هر چيزي همين 10 تا بود

از بابا بستني که مي خوا ستم10 مي خواستم

مامانو 10 تا دوست داشتم

خلاصه ته دنيا همين 10 تا بود و اين 10 تا خيلي قشنگ بود

حالا نمي دونم که دنيا چقدره ؟!!

نهايت دوست داشتن چندتاست ؟!!!

 ده تا بستني هم کفافمو نمي ده

 خيلي هم طمع کار شده ام

اما مي خوام بگم دوستت دارم مي دوني چقدر؟

به اندازه همون ده تاي بچگي

 

 

عکس عاشقانه گریه

میگن بی گناه تا پای دار میره ولی بالای دار نمیره

ولی هیچکس به این فکر نکرده که :

تا پای دار رفتن برای یه بی گناه از صد بار بالای دار رفتن یه گناه کار زجرآور تره !!!

 

 

 



ادامه مطلب ...
18 اسفند 1391برچسب:, :: 15:27 :: نويسنده :

مرو قدیم که سال‌ها پیش میزبان قدوم پربرکت حضرت رضا(ع) در دوران ولایت عهدی ایشان بود، اکنون با دیواره‌هایی بجا مانده از آن زمان به محلی برای تجلی ارادت مردم منطقه به خاندان اهل بیت تبدیل شده است.

به گزارش فارس، مرو یکی از چهار شهر قدیمی خراسان بزرگ است که به همراه شهرهای نیشابور، بلخ و هرات، قدمتی بسیار کهن داشته اما به نسبت دیگر شهرهای ذکر شده، ناشناخته باقیمانده است. از این‌رو در این گزارش سعی خواهد شد خوانندگان محترم با این شهر تاریخی که زمانی میزبان قدوم پربرکت حضرت رضا (ع) بوده است، بیشتر آشنا شوند.
 
مرو، تاریخی بسیار کهن داشته و با قدمت 2 هزار ساله در تاریخ تمدن بشری جایگاهی والا و باشکوه را دارا است.
 
این شهر که حوادث بسیاری را به خود دیده و پشت سر گذاشته، نه‌تنها از نظر سیاسی، بلکه از نظر فرهنگی و اقتصادی نیز برای حکومت‌ها حائز اهمیت بوده است.
 
این زائر ترکمن که از فاصله حدود 200 کیلومتری از منطقه «یولوتان» استان مرو برای زیارت به اماکن تاریخی و اسلامی مرو قدیم به همراه خانواده خود آمده‏ است در پاسخ به سؤال چگونگی اطلاع شما از این مکان اظهار داشت، سال گذشته ایرانیان به این محل آمده و مراسم باشکوهی در گرامیداشت سالروز تولد آن حضرت برگزار کردند که و از آن زمان نیز این محل برای ما ارزنده شد و جایگاه معنوی بالاتری یافت.
 
منزل امام‌ رضا(ع) در مرو (+عکس) www.taknaz.ir

این در حالی است که قدمگاه حضرت امام رضا (ع) در مرو قدیم اینک با همت رایزنی فرهنگی جمهوری اسلامی ایران جان تازه‏‌ای به‌خود گرفته‏ است و به صورت خودجوش در حال احیاست و با توجه به فقدان ساده‌ترین امکانات برای زائران این مکان مقدس، احداث یک مرکز فرهنگی، عبادتگاهی با امکانات برای زائران و نیز تشکیل موزه‏‌ امام رضا(ع) و شخصیت‏‌های بزرگ اسلام که در این منطقه وفات کرده‌اند و در این محل مدفون گشته‏‌اند، یک امر ضروری است که باید دولت‌مردان جمهوری ترکمنستان و جمهوری اسلامی ایران در این زمینه با مشارکت خود این محل را طبق شأن و عظمت آن حضرت سر و سامان دهند.
 
همچنین انجام عملیات کاوشگری باستان‌شناسی بیشتر در محل قدمگاه حضرت امام رضا(ع) در محوطه کاخ مامون الرشید در مرو قدیم از دیگر پیشنهادی است که می‏‌تواند یک کار مهم و مشترک علما، دانشمندان و باستانشناسان ایرانی و ترکمنی باشد و یقین داریم که براثر کاوش‌های باستانی جدید رازهای نهفه زیادی این سرزمین مقدس کشف خواهد شد و مردم می‌توانند اطلاعات بیشتری در مورد نحوه زندگی و خلاقیت حضرت امام رضا(ع) در سرزمین مرو قدیم بدست آورند.
 
همچنین در این منطقه باستانی با قدمتی به طول تاریخ، دیگر ابنبه‌هایی پس از اقامت حضرت رضا موجود است که نظر هر زائر و گردشگری را به خود جلب می‌کند.
 

ارسال: مصطفي.س

پنج شنبه 21 دی 1391برچسب:, :: 16:46 :: نويسنده : مدير ها

 

زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.

یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه ای که دامادهایش به او دارند را ارزیابی کند.

یکی از دامادها را به خانه اش دعوت کرد و در حالی که در کنار استخر قدم میزدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.دامادش فوراً شیرجه رفت توی آب و او را نجات داد!

فردا صبح یک ماشین نو جلوی پارکینگ خانه داماد بود و روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»

زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توی آب و جان زن را نجات داد.داماد دوم هم فردای آن روز یک ماشین نو هدیه گرفت که روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»

نوبت به داماد آخری رسید.
زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت اما داماد از جایش تکان نخورد او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم؟

همین طور ایستاد تا مادر زنش در آب غرق شد و مرد.

فردا صبح یک ماشین بی ام ‌و آخرین مدل جلوی پارکینگ خانه داماد سوم بودکه روی شیشه اش نوشته بود:«متشکرم! ازطرف پدر زنت»!!!

ارسال: مصطفي.س

پنج شنبه 21 دی 1391برچسب:, :: 11:21 :: نويسنده : مدير ها

 

 
 
 
به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
اونی که زود میرنجه زود میره، زود هم برمیگرده. ولی اونی که دیر میرنجه دیر میره، اما دیگه برنمیگرده 

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
رنج را نباید امتداد داد باید مثل یک چاقو که چیزها را می‏بره و از میانشون می‏گذره از بعضی آدم‏ها بگذری و برای همیشه قائله رنج آور را تمام کنی.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
بزرگ‌ترین مصیبت برای یک انسان اینه که نه سواد کافی برای حرف زدن داشته‌باشه نه شعور لازم برای خاموش ماندن.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
مهم نیست که چه اندازه می بخشیم بلکه مهم اینه که در بخشایش ما چه مقدار عشق وجود داره.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
شاید کسی که روزی با تو خندیده رو از یاد ببری، اما هرگز اونی رو که با تو اشک ریخته، فراموش نکنی.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
توانایی عشق ورزیدن؛ بزرگ‌ترین هنر دنیاست.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
از درد های کوچیکه که آدم می ناله؛ ولی وقتی ضربه سهمگین باشه، لال می شه.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
اگر بتونی دیگری را همونطور كه هست بپذیری و هنوز عاشقش باشی؛ عشق تو کاملا واقعیه.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
همیشه وقتی گریه می کنی اونی که آرومت میکنه دوستت داره اما اونی که با تو گریه میکنه عاشقته.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
كسی كه دوستت داره، همش نگرانته. به خاطر همین بیشتر از اینكه بگه دوستت دارم میگه مواظب خودت باش. 

 
 
 
 




و بالاخره خواهی فهمید که :
همیشه یک ذره حقیقت پشت هر"فقط یه شوخی بود" هست.

یک کم کنجکاوی پشت "همین طوری پرسیدم" هست.

قدری احساسات پشت "به من چه اصلا" هست.

مقداری خرد پشت "چه میدونم" هست.

و اندکی درد پشت "اشکالی نداره" هست.

ارسال شده:m.kh 
یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, :: 17:32 :: نويسنده : مدير ها

عكس هاي جديد تيم مديريت 91 رو ميتونيد در قسمت " عكس هاي خودموني " مشاهده كنيد .

م.س

سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, :: 19:1 :: نويسنده : مدير ها

یک دانشجو عاشق سینه چاک دختر همکلاسیش بود,..
..
بالاخره یک روزی به خودش جرات داد و به دختر راز دلش رو گفت و از دختره خواستگاری کرد...

اما دختر خانوم داستان ما عصبانی شد و درخواست پسر رو رد کرد.

بعدم پسر رو تهدید کرد که اگر دوباره براش مزاحمت ایجاد کنه، به حراست میگه

روزها ازپی هم گذشت و دختره واسه امتحان از پسر داستان ما یک جزوه قرض گرفت و داخلش نوشت
" من هم تو رو دوست دارم، من رو ببخش اگر اون روز رنجوندمت

اگر منو بخشیدی بیا و باهام صحبت کن و دیگه ترکم نکن.

ولی پسر دانشجو هیچوقت دیگه باهاش حرف نزد.

چهار سال آزگار گذشت و هر دو فارغ التحصیل شدند. اما پسر دیگه طرف دختره نرفت.!!

نتیجه اخلاقی این ماجرا. . .

دختر خانوم ها يادشون باشه كه پسرهای دانشجو هیچوقت لای کتاب ها و جزوه هاشون رو باز نمیکنند.!! پس به بخت خود پشت نکنید و جواب بله رو همون اول بدید !!!!!

 

10 دی 1391برچسب:, :: 17:40 :: نويسنده :

 روزي شاگرد يه راهب پير هندو از او خواست که بهش يه درس بياد موندي بده . راهب از شاگردش خواست کيسه نمک رو بياره پيشش ، بعد يه مشت از اون نمک رو داخل ليوان نيمه پري ريخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه . شاگرد فقط تونست يه جرعه کوچک از آب داخل ليوان رو بخوره  ، اونم بزحمت .

 
استاد پرسيد : " مزه اش چطور بود ؟ "
 
شاگرد پاسخ داد : " بد جوري شور و تنده ، اصلا نميشه خوردش "   
 
پيرهندو از شاگردش خواست يه مشت نمک برداره و اونو همراهي کنه  .  رفتند تا رسيدن کنار درياچه . استاد از او خواست تا  نمکها  رو داخل درياچه بريزه ، بعد يه ليوان آب از درياچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه .  شاگرد براحتي تمام آب داخل ليوان رو سر کشيد .
 
استاد اينبارهم از او مزه  آب داخل ليوان رو پرسيد. شاگرد پاسخ داد : " کاملا معمولي بود . "
پيرهندو گفت : " رنجها و سختيهائي که انسان در طول زندگي با آنها روبرو ميشه همچون يه مشت نمکه  و اما اين روح و قدرت پذيرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسيعتر بشه ،  ميتونه بار اون همه رنج و اندوه  رو براحتي تحمل کنه ، بنابراين سعي کن يه دريا باشي تا يه ليوان آب . "
 
 
 
ارسال شده توسط m.kh
سه شنبه 5 دی 1391برچسب:, :: 18:40 :: نويسنده : مدير ها

 

مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئت مدیره مصاحبه‌ش کرد و تمیز کردن زمین‌ رو به عنوان نمونه کار دید و گفت: «شما استخدام شدین، آدرس ایمیل‌تون رو بدین تا فرم‌های مربوطه رو واسه‌تون بفرستم تا پر کنین و همین‌طور تاریخی که باید کار رو شروع کنین

مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم

رئیس هیئت مدیره گفت: «متأسفم. اگه ایمیل ندارین، یعنی شما وجود خارجی ندارین. و کسی که وجود خارجی نداره، شغل هم نمی‌تونه داشته باشه

مرد در کمال نومیدی اونجا رو ترک کرد. نمی‌دونست با تنها 10 دلاری که در جیب‌ش داشت چه کار کنه. تصمیم گرفت به سوپرمارکتی بره و یک صندوق 10 کیلویی گوجه‌فرنگی بخره. یعد خونه به خونه گشت و گوجه‌فرنگی‌ها رو فروخت. در کمتر از دو ساعت، تونست سرمایه‌ش رو دو برابر کنه. این عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت. مرد فهمید می‌تونه به این طریق زندگی‌ش رو بگذرونه، و شروع کرد به این که هر روز زودتر بره و دیرتر برگرده خونه. در نتیجه پول‌ش هر روز دو یا سه برابر می‌شد. به زودی یه گاری خرید، بعد یه کامیون، و به زودی ناوگان خودش رو در خط ترانزیت (پخش محصولات) داشت

5 سال بعد، مرد دیگه یکی از بزرگترین خرده‌فروشان امریکاست. شروع کرد تا برای آینده‌ی خانواده‌ش برنامه‌ربزی کنه، و تصمیم گرفت بیمه‌ی عمر بگیره. به یه نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی رو انتخاب کرد. وقتی صحبت‌شون به نتیجه رسید، نماینده‌ی بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید. مرد جواب داد: «من ایمیل ندارم.»

نماینده‌ی بیمه با کنجکاوی پرسید: «شما ایمیل ندارین، ولی با این حال تونستین یک امپراتوری در شغل خودتون به وجود بیارین. می‌تونین فکر کنین به کجاها می‌رسیدین اگه یه ایمیل هم داشتین؟

مرد برای مدتی فکر کرد و گفت: آره! احتمالاً می‌شدم یه آبدارچی در شرکت مایکروسافت.

 

شنبه 25 آذر 1391برچسب:, :: 17:57 :: نويسنده : مدير ها

              تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده 
            بود.
            او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
            سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از
            خطرات مصون بدارد و در آن لختی بیاساید.
            اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که
            کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
            بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
            از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
            « خدایــــــــــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
            صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.

            کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
            نجات دهندگان می گفتند:
            "خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم"

 

شنبه 25 آذر 1391برچسب:, :: 17:49 :: نويسنده : مدير ها

 
سرگرمي
سرگرمي

استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند ۵٠ گرم، ١٠٠ گرم، ١۵٠ گرم.
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی‌دانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد.
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقى نمی‌افتد.
استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقى می‌افتد؟
یکى از شاگردان گفت: دست‌تان کم‌کم درد می‌گیرد.
حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگرى جسارتاً گفت: دست‌تان بی‌حس می‌شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار می‌گیرند و فلج می‌شوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.
استاد گفت: خیلى خوب است. ولى آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟
شاگردان جواب دادند: نه
پس چه چیز باعث درد و فشار روى عضلات می‌شود؟ من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند: یکى از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت: دقیقاً. مشکلات زندگى هم مثل همین است.
اگر آنها را چند دقیقه در ذهن‌تان نگه دارید، اشکالى ندارد. اگر مدت طولانی‌ترى به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد.
اگر بیشتر از آن نگه‌شان دارید، فلج‌تان می‌کنند و دیگر قادر به انجام کارى نخواهید بود.
فکر کردن به مشکلات زندگى مهم است. اما مهم‌تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید.
به این ترتیب تحت فشار قرار نمی‌گیرید، هر روز صبح سرحال و قوى بیدار می‌شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشى که برایتان پیش می‌آید، برآیید!
دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذار. زندگى همین است!

شنبه 25 آذر 1391برچسب:, :: 17:46 :: نويسنده : مدير ها

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

درباره وبلاگ

می کوشم. تلاش میکنم. آینده ای میسازم که گذشته ام جلویش زانو بزند! و به اهدافم میرسم...
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان modireat91 و آدرس modireat91.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان