Modireat 91
به وبلاگ بچه هاي مديريت خوش آمدید

 

 

معلّم يک کودکستان به بچه‌هاى کلاس گفت که می‌خواهد با آن‌ها بازى کند. او به آن‌ها گفت که فردا هر کدام يک کيسه  پلاستيکى بردارند و درون آن، به تعداد آدم‌هايى که از آن‌ها بدشان می‌آيد، سيب‌زمينى بريزند و با خود به کودکستان بياورند.


فردا بچه‌ها با کيسه‌هاى پلاستيکى به کودکستان آمدند. در کيسه  بعضی‌ها دو.بعضی‌ها سه و بعضی ها تا پنج

 

سيب‌زمينى بود. معلّم به بچه‌ها گفت تا يک هفته هر کجا که می‌روند کيسه  پلاستيکى را با خود ببرند.


روزها به همين ترتيب گذشت و کم‌کم بچه‌ها شروع کردن به شکايت از بوى ناخوش سيب‌زمينی‌‌هاى گنديده. به علاوه، آن‌هايى که سيب‌زمينى بيشترى در کيسه  خود داشتند از حمل اين بار سنگين خسته شده بودند. پس از گذشت يک هفته، بازى بالاخره تمام شد و بچه‌ها راحت شدند.


معلّم از بچه‌ها پرسيد: «از اين که سيب‌زمينی‌ها را با خود يک هفته حمل می‌کرديد چه احساسى داشتيد؟» بچه‌ها از اين که مجبور بودند سيب‌زمينی‌هاى بدبو و سنگين را همه جا با خود ببرند شکايت داشتند.


آنگاه معلّم منظور اصلى خود از اين بازى را اين چنين توضيح داد: «اين درست شبيه وضعيتى است که شما کينه  آدم‌هايى که دوستشان نداريد را در  دل خود نگاه می‌داريد و همه جا با خود می‌بريد. بوى بد کينه و نفرت، قلب شما را فاسد می‌کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می‌کنيد. حالا که شما بوى بد سيب‌زمينی‌ها را فقط براى يک هفته نتوانستيد تحمل کنيد پس چطور می‌خواهيد بوى بد نفرت را براى تمام عمر در دل خود تحمل کنيد؟»

 

 

نتيجه اخلاقى داستان کينه  هر کسى را که به دل داريد بيرون بريزيد وگرنه بايد آن را تا آخر عمر با خود حمل کنيد. بخشيدن ديگران بهترين کارى است که می‌توانيد بکنيد. ديگران را دوست بداريد حتى اگر آن‌ها شما را دوست نداشته باشند.


  از:m.b

22 اسفند 1391برچسب:, :: 10:32 :: نويسنده :

پدرم همیشه می‌گوید:

"این خارجی‌ها که الکی خارجی نشده‌اند، خیلی کارشان درست بوده که توی خارج راهشان داده‌اند"

البته من هم می‌خواهم درسم رابخوانم؛ پیشرفت کنم؛ سیکلم را بگیرم و بعد به خارج بروم. ایران با خارج خیلی فرغ دارد. خارج خیلی بزرگتر است. من خیلی چیزها راجب به خارج می‌دانم.

تازه دایی دختر عمه‌ی پسر همسایه‌مان در آمریکا زندگی می‌کند. برای همین هم پسر همسایه‌مان آمریکا را مثل کف دستش می‌شناسد. او می‌گوید: "در خارج آدم‌های قوی کشور را اداره می‌کنند"

مثلن همین "آرنولد" که رعیس کالیفرنیا شده است

ما خودمان در یک فیلم دیدیم که چطوری یک نفره زد چند نفر را لت و پار کرد و بعد... البته آن قسمت‌های بی‌تربیتی فیلم را ندیدیم اما دیدیم که چقدر زورش زیاد است، بازو دارد این هوا. اما در ایران هر آدم لاغر مردنی را می گذارند مدیر بشود. خارجی‌ها خیلی پر زور هستند و همه‌شان بادی میل دینگ کار می‌کنند. همین برج‌هایی که دارند نشان می‌دهد که کارگرهایشان چقدر قوی هستند و آجر را تا کجا پرت کرده‌اند.

ما اصلن ماهواره نداریم.

اگر هم داشته باشیم؛ فقط برنامه‌های علمی آن را نگاه می‌کنیم. تازه من کانال‌های ناجورش را قلف کرده‌ام تا والدینم خدای نکرده از راه به در نشوند. این آمریکایی‌ها بر خلاف ما آدم‌های خیلی مهربانی هستند و دائم همدیگر را بقل می‌کنند و بوس می‌کنند. اما در فیلم‌های ایرانی حتا زن و شوهرها با سه متر فاصله کنار هم می‌نشینند. همین کارها باعث شده که آمار تلاغ روز به روز بالاتر بشود.

در اینجا اصلن استعداد ما کفش نمی‌شود و نخبه‌های علمی کشور مجبور می‌شوند فرار مغزها کنند. اما در خارج کفش می‌شوند.

مثلاً این "بیل گیتس" با اینکه اسم کوچکش نشان می‌دهد که از یک خانواده‌ی کارگری بوده، اما تا می‌فهمند که نخبه است به او خیلی بودجه می‌دهند و او هم برق را اختراع می‌کند. پسر همسایه‌مان می‌گوید اگر او آن موقع برق را اختراع نکرده بود؛ شاید ما الان مجبور بودیم شب‌ها توی تاریکی تلویزیون تماشا کنیم.

از نظر فرهنگی ما ایرانی‌ها خیلی بی‌جمبه هستیم. ما خیلی تمبل و تن‌پرور هستیم و حتی هفته‌ای یک روز را هم کلاً تعطیل کرده‌ایم. شاید شما ندانید اما من خودم دیشب از پسر همسایه‌مان شنیدم که در خارج جمعه‌ها تعطیل نیست. وقتی شنیدم نزدیک بود از تعجب شاخدار شوم. اما حرف‌های پسر همسایه‌مان از بی بی سی هم مهمتر است.

ما ایرانی‌ها ضاتن آی کیون پایینی داریم. مثلن پدرم همیشه به من می‌گوید "تو به خر گفته‌ای زکی". ولی خارجی‌ها تیز هوشان هستند. پسر همسایه‌مان می‌گفت در آمریکا همه بلدند انگلیسی صحبت کنند، حتا بچه کوچولوها هم انگلیسی بلدند. ولی اینجا متعسفانه مردم کلی کلاس زبان می‌روند و آخرش هم بلد نیستند یک جمله‌ی ساده مثل I lav u بنویسند. واقعن جای تعسف دارد.

این بود انشای من


 

مطلب ارسالي از:girls over flower

21 اسفند 1391برچسب:, :: 8:56 :: نويسنده :

کودکان زیبا ( فرشته های روی زمین )

بچه بودم فقط بلد بودم تا 10 بشمرم نهايت هر چيزي همين 10 تا بود

از بابا بستني که مي خوا ستم10 مي خواستم

مامانو 10 تا دوست داشتم

خلاصه ته دنيا همين 10 تا بود و اين 10 تا خيلي قشنگ بود

حالا نمي دونم که دنيا چقدره ؟!!

نهايت دوست داشتن چندتاست ؟!!!

 ده تا بستني هم کفافمو نمي ده

 خيلي هم طمع کار شده ام

اما مي خوام بگم دوستت دارم مي دوني چقدر؟

به اندازه همون ده تاي بچگي

 

 

عکس عاشقانه گریه

میگن بی گناه تا پای دار میره ولی بالای دار نمیره

ولی هیچکس به این فکر نکرده که :

تا پای دار رفتن برای یه بی گناه از صد بار بالای دار رفتن یه گناه کار زجرآور تره !!!

 

 

 



ادامه مطلب ...
18 اسفند 1391برچسب:, :: 15:27 :: نويسنده :

مرو قدیم که سال‌ها پیش میزبان قدوم پربرکت حضرت رضا(ع) در دوران ولایت عهدی ایشان بود، اکنون با دیواره‌هایی بجا مانده از آن زمان به محلی برای تجلی ارادت مردم منطقه به خاندان اهل بیت تبدیل شده است.

به گزارش فارس، مرو یکی از چهار شهر قدیمی خراسان بزرگ است که به همراه شهرهای نیشابور، بلخ و هرات، قدمتی بسیار کهن داشته اما به نسبت دیگر شهرهای ذکر شده، ناشناخته باقیمانده است. از این‌رو در این گزارش سعی خواهد شد خوانندگان محترم با این شهر تاریخی که زمانی میزبان قدوم پربرکت حضرت رضا (ع) بوده است، بیشتر آشنا شوند.
 
مرو، تاریخی بسیار کهن داشته و با قدمت 2 هزار ساله در تاریخ تمدن بشری جایگاهی والا و باشکوه را دارا است.
 
این شهر که حوادث بسیاری را به خود دیده و پشت سر گذاشته، نه‌تنها از نظر سیاسی، بلکه از نظر فرهنگی و اقتصادی نیز برای حکومت‌ها حائز اهمیت بوده است.
 
این زائر ترکمن که از فاصله حدود 200 کیلومتری از منطقه «یولوتان» استان مرو برای زیارت به اماکن تاریخی و اسلامی مرو قدیم به همراه خانواده خود آمده‏ است در پاسخ به سؤال چگونگی اطلاع شما از این مکان اظهار داشت، سال گذشته ایرانیان به این محل آمده و مراسم باشکوهی در گرامیداشت سالروز تولد آن حضرت برگزار کردند که و از آن زمان نیز این محل برای ما ارزنده شد و جایگاه معنوی بالاتری یافت.
 
منزل امام‌ رضا(ع) در مرو (+عکس) www.taknaz.ir

این در حالی است که قدمگاه حضرت امام رضا (ع) در مرو قدیم اینک با همت رایزنی فرهنگی جمهوری اسلامی ایران جان تازه‏‌ای به‌خود گرفته‏ است و به صورت خودجوش در حال احیاست و با توجه به فقدان ساده‌ترین امکانات برای زائران این مکان مقدس، احداث یک مرکز فرهنگی، عبادتگاهی با امکانات برای زائران و نیز تشکیل موزه‏‌ امام رضا(ع) و شخصیت‏‌های بزرگ اسلام که در این منطقه وفات کرده‌اند و در این محل مدفون گشته‏‌اند، یک امر ضروری است که باید دولت‌مردان جمهوری ترکمنستان و جمهوری اسلامی ایران در این زمینه با مشارکت خود این محل را طبق شأن و عظمت آن حضرت سر و سامان دهند.
 
همچنین انجام عملیات کاوشگری باستان‌شناسی بیشتر در محل قدمگاه حضرت امام رضا(ع) در محوطه کاخ مامون الرشید در مرو قدیم از دیگر پیشنهادی است که می‏‌تواند یک کار مهم و مشترک علما، دانشمندان و باستانشناسان ایرانی و ترکمنی باشد و یقین داریم که براثر کاوش‌های باستانی جدید رازهای نهفه زیادی این سرزمین مقدس کشف خواهد شد و مردم می‌توانند اطلاعات بیشتری در مورد نحوه زندگی و خلاقیت حضرت امام رضا(ع) در سرزمین مرو قدیم بدست آورند.
 
همچنین در این منطقه باستانی با قدمتی به طول تاریخ، دیگر ابنبه‌هایی پس از اقامت حضرت رضا موجود است که نظر هر زائر و گردشگری را به خود جلب می‌کند.
 

ارسال: مصطفي.س

پنج شنبه 21 دی 1391برچسب:, :: 16:46 :: نويسنده : مدير ها

 

زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.

یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه ای که دامادهایش به او دارند را ارزیابی کند.

یکی از دامادها را به خانه اش دعوت کرد و در حالی که در کنار استخر قدم میزدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.دامادش فوراً شیرجه رفت توی آب و او را نجات داد!

فردا صبح یک ماشین نو جلوی پارکینگ خانه داماد بود و روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»

زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توی آب و جان زن را نجات داد.داماد دوم هم فردای آن روز یک ماشین نو هدیه گرفت که روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»

نوبت به داماد آخری رسید.
زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت اما داماد از جایش تکان نخورد او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم؟

همین طور ایستاد تا مادر زنش در آب غرق شد و مرد.

فردا صبح یک ماشین بی ام ‌و آخرین مدل جلوی پارکینگ خانه داماد سوم بودکه روی شیشه اش نوشته بود:«متشکرم! ازطرف پدر زنت»!!!

ارسال: مصطفي.س

پنج شنبه 21 دی 1391برچسب:, :: 11:21 :: نويسنده : مدير ها

 

 
 
 
به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
اونی که زود میرنجه زود میره، زود هم برمیگرده. ولی اونی که دیر میرنجه دیر میره، اما دیگه برنمیگرده 

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
رنج را نباید امتداد داد باید مثل یک چاقو که چیزها را می‏بره و از میانشون می‏گذره از بعضی آدم‏ها بگذری و برای همیشه قائله رنج آور را تمام کنی.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
بزرگ‌ترین مصیبت برای یک انسان اینه که نه سواد کافی برای حرف زدن داشته‌باشه نه شعور لازم برای خاموش ماندن.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
مهم نیست که چه اندازه می بخشیم بلکه مهم اینه که در بخشایش ما چه مقدار عشق وجود داره.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
شاید کسی که روزی با تو خندیده رو از یاد ببری، اما هرگز اونی رو که با تو اشک ریخته، فراموش نکنی.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
توانایی عشق ورزیدن؛ بزرگ‌ترین هنر دنیاست.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
از درد های کوچیکه که آدم می ناله؛ ولی وقتی ضربه سهمگین باشه، لال می شه.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
اگر بتونی دیگری را همونطور كه هست بپذیری و هنوز عاشقش باشی؛ عشق تو کاملا واقعیه.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
همیشه وقتی گریه می کنی اونی که آرومت میکنه دوستت داره اما اونی که با تو گریه میکنه عاشقته.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
كسی كه دوستت داره، همش نگرانته. به خاطر همین بیشتر از اینكه بگه دوستت دارم میگه مواظب خودت باش. 

 
 
 
 




و بالاخره خواهی فهمید که :
همیشه یک ذره حقیقت پشت هر"فقط یه شوخی بود" هست.

یک کم کنجکاوی پشت "همین طوری پرسیدم" هست.

قدری احساسات پشت "به من چه اصلا" هست.

مقداری خرد پشت "چه میدونم" هست.

و اندکی درد پشت "اشکالی نداره" هست.

ارسال شده:m.kh 
یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, :: 17:32 :: نويسنده : مدير ها

عكس هاي جديد تيم مديريت 91 رو ميتونيد در قسمت " عكس هاي خودموني " مشاهده كنيد .

م.س

سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, :: 19:1 :: نويسنده : مدير ها

یک دانشجو عاشق سینه چاک دختر همکلاسیش بود,..
..
بالاخره یک روزی به خودش جرات داد و به دختر راز دلش رو گفت و از دختره خواستگاری کرد...

اما دختر خانوم داستان ما عصبانی شد و درخواست پسر رو رد کرد.

بعدم پسر رو تهدید کرد که اگر دوباره براش مزاحمت ایجاد کنه، به حراست میگه

روزها ازپی هم گذشت و دختره واسه امتحان از پسر داستان ما یک جزوه قرض گرفت و داخلش نوشت
" من هم تو رو دوست دارم، من رو ببخش اگر اون روز رنجوندمت

اگر منو بخشیدی بیا و باهام صحبت کن و دیگه ترکم نکن.

ولی پسر دانشجو هیچوقت دیگه باهاش حرف نزد.

چهار سال آزگار گذشت و هر دو فارغ التحصیل شدند. اما پسر دیگه طرف دختره نرفت.!!

نتیجه اخلاقی این ماجرا. . .

دختر خانوم ها يادشون باشه كه پسرهای دانشجو هیچوقت لای کتاب ها و جزوه هاشون رو باز نمیکنند.!! پس به بخت خود پشت نکنید و جواب بله رو همون اول بدید !!!!!

 

10 دی 1391برچسب:, :: 17:40 :: نويسنده :

 روزي شاگرد يه راهب پير هندو از او خواست که بهش يه درس بياد موندي بده . راهب از شاگردش خواست کيسه نمک رو بياره پيشش ، بعد يه مشت از اون نمک رو داخل ليوان نيمه پري ريخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه . شاگرد فقط تونست يه جرعه کوچک از آب داخل ليوان رو بخوره  ، اونم بزحمت .

 
استاد پرسيد : " مزه اش چطور بود ؟ "
 
شاگرد پاسخ داد : " بد جوري شور و تنده ، اصلا نميشه خوردش "   
 
پيرهندو از شاگردش خواست يه مشت نمک برداره و اونو همراهي کنه  .  رفتند تا رسيدن کنار درياچه . استاد از او خواست تا  نمکها  رو داخل درياچه بريزه ، بعد يه ليوان آب از درياچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه .  شاگرد براحتي تمام آب داخل ليوان رو سر کشيد .
 
استاد اينبارهم از او مزه  آب داخل ليوان رو پرسيد. شاگرد پاسخ داد : " کاملا معمولي بود . "
پيرهندو گفت : " رنجها و سختيهائي که انسان در طول زندگي با آنها روبرو ميشه همچون يه مشت نمکه  و اما اين روح و قدرت پذيرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسيعتر بشه ،  ميتونه بار اون همه رنج و اندوه  رو براحتي تحمل کنه ، بنابراين سعي کن يه دريا باشي تا يه ليوان آب . "
 
 
 
ارسال شده توسط m.kh
سه شنبه 5 دی 1391برچسب:, :: 18:40 :: نويسنده : مدير ها

 

مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئت مدیره مصاحبه‌ش کرد و تمیز کردن زمین‌ رو به عنوان نمونه کار دید و گفت: «شما استخدام شدین، آدرس ایمیل‌تون رو بدین تا فرم‌های مربوطه رو واسه‌تون بفرستم تا پر کنین و همین‌طور تاریخی که باید کار رو شروع کنین

مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم

رئیس هیئت مدیره گفت: «متأسفم. اگه ایمیل ندارین، یعنی شما وجود خارجی ندارین. و کسی که وجود خارجی نداره، شغل هم نمی‌تونه داشته باشه

مرد در کمال نومیدی اونجا رو ترک کرد. نمی‌دونست با تنها 10 دلاری که در جیب‌ش داشت چه کار کنه. تصمیم گرفت به سوپرمارکتی بره و یک صندوق 10 کیلویی گوجه‌فرنگی بخره. یعد خونه به خونه گشت و گوجه‌فرنگی‌ها رو فروخت. در کمتر از دو ساعت، تونست سرمایه‌ش رو دو برابر کنه. این عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت. مرد فهمید می‌تونه به این طریق زندگی‌ش رو بگذرونه، و شروع کرد به این که هر روز زودتر بره و دیرتر برگرده خونه. در نتیجه پول‌ش هر روز دو یا سه برابر می‌شد. به زودی یه گاری خرید، بعد یه کامیون، و به زودی ناوگان خودش رو در خط ترانزیت (پخش محصولات) داشت

5 سال بعد، مرد دیگه یکی از بزرگترین خرده‌فروشان امریکاست. شروع کرد تا برای آینده‌ی خانواده‌ش برنامه‌ربزی کنه، و تصمیم گرفت بیمه‌ی عمر بگیره. به یه نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی رو انتخاب کرد. وقتی صحبت‌شون به نتیجه رسید، نماینده‌ی بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید. مرد جواب داد: «من ایمیل ندارم.»

نماینده‌ی بیمه با کنجکاوی پرسید: «شما ایمیل ندارین، ولی با این حال تونستین یک امپراتوری در شغل خودتون به وجود بیارین. می‌تونین فکر کنین به کجاها می‌رسیدین اگه یه ایمیل هم داشتین؟

مرد برای مدتی فکر کرد و گفت: آره! احتمالاً می‌شدم یه آبدارچی در شرکت مایکروسافت.

 

شنبه 25 آذر 1391برچسب:, :: 17:57 :: نويسنده : مدير ها

              تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده 
            بود.
            او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
            سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از
            خطرات مصون بدارد و در آن لختی بیاساید.
            اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که
            کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
            بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
            از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
            « خدایــــــــــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
            صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.

            کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
            نجات دهندگان می گفتند:
            "خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم"

 

شنبه 25 آذر 1391برچسب:, :: 17:49 :: نويسنده : مدير ها

 
سرگرمي
سرگرمي

استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند ۵٠ گرم، ١٠٠ گرم، ١۵٠ گرم.
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی‌دانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد.
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقى نمی‌افتد.
استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقى می‌افتد؟
یکى از شاگردان گفت: دست‌تان کم‌کم درد می‌گیرد.
حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگرى جسارتاً گفت: دست‌تان بی‌حس می‌شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار می‌گیرند و فلج می‌شوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.
استاد گفت: خیلى خوب است. ولى آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟
شاگردان جواب دادند: نه
پس چه چیز باعث درد و فشار روى عضلات می‌شود؟ من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند: یکى از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت: دقیقاً. مشکلات زندگى هم مثل همین است.
اگر آنها را چند دقیقه در ذهن‌تان نگه دارید، اشکالى ندارد. اگر مدت طولانی‌ترى به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد.
اگر بیشتر از آن نگه‌شان دارید، فلج‌تان می‌کنند و دیگر قادر به انجام کارى نخواهید بود.
فکر کردن به مشکلات زندگى مهم است. اما مهم‌تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید.
به این ترتیب تحت فشار قرار نمی‌گیرید، هر روز صبح سرحال و قوى بیدار می‌شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشى که برایتان پیش می‌آید، برآیید!
دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذار. زندگى همین است!

شنبه 25 آذر 1391برچسب:, :: 17:46 :: نويسنده : مدير ها
درباره وبلاگ

می کوشم. تلاش میکنم. آینده ای میسازم که گذشته ام جلویش زانو بزند! و به اهدافم میرسم...
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان modireat91 و آدرس modireat91.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان